Zeyn_jk
با نور آفتاب که مستقیم رو صورتم بود چشمامو باز کردم امروز دیر تر از همیشه از خواب بیدار شدم اونم به خاطر اینکه بالاخره کمپانی یه روز به من بدبخت استراحت داده بود پس امروز باید یه خورده خوش بگذرونیم
کش و قوسی به بدنم دادم واز جام بلند شدم
+آخیش....چه خوبه که هیچکاری نداشته باشی
همینجوری که واسه خودم آواز میخوندم به طرف حموم رفتم ویه دوش مختصر گرفتم
وبعد اومدم که صبحونه بخورم
ساعتای یازده صبح بود و داشتم واسه خودم میلومبوندم که گوشیم زنگ خورد مامانم بود
+الو سلام مامان جان
-سلام عزیزم خوبی؟!بد موقع که زنگ نزدم
+نه مامان امروز خونه ام مرخصی دارم
-آها...میخواستم بگم کارامون جور شد خواستم بهت خبر بدم ما تا دوهفته دیگه میریم کانادا
+واقعا؟!چقدر خوشحال شدم خیلی خوب شد اینجوری منم میتونم گاهی بیام بهتون سر بزنم
-دلم خیلی برات تنگ شده دخترم
+منم....ولی ای کاش به جای کانادا میومدین اینجا
-ماام دلمون میخواست پیش توباشیم ولی خب کار بابات اونجاست اما تونگران نباش ماام میایم بهت سر میزنیم الان دیگه اوضاع خیلی فرق کرده...
-خب عزیزم من باید برم کلی کار دارم بعدا بهت زنگ میزنم
+باشه مامان خداحافظ...راستی به بابا بگو دلم خیلی براش تنگ شده واز طرف من بغلش کن محکم فشارش بده باشه!؟
خندش گرفته بود
-باشه عزیزم خداحافظصبحونمو خوردم وروکاناپه ولو شدم
+خب حالا چیکار کنم
+اههههه...حرفمو پس میگیرم بیکاری خیلی مزخرفه
کنترل و برداشتم ومشغول بالا پایین کردن کانالا شدم
هیچی نداشت نگا کنم آه
داشتم غرمیکردم که یه فکر به سرم زد
+چرا نرم بیرون؟!نه منیجر گفت تنهایی جایی نرم
+ولی خب اگه یه جوری برم که کسی منو نشناسه چی؟!
باخودم حرف میزدم ونقشه میکشیدم بالاخره تصمیم گرفتم یه سر به مینا دوستم بزنم اونم بامن کارآموز بود ولی پارسال دبیو کرد برا همین سرش خیلی شلوغ تر شدو خیلی وقته ندیدمش
حالا که کاری ندارم بهتره یه سر بهش بزنم
گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم
اول که برداشت کلی فحشم داد و بد وبیراه بارم که بی معرفت،دختره بیشعور،نامرد واینجور چیزا بعدم گفت که امروز خونست و برم اونجا
لباسامو پوشیدم و یه کلاه سرم کردم وماسکمو هم زدم وازخونه بیرون رفتم خداروشکر که ماشین داشتم
بعد نیم ساعت رسیدم و ماشینم پارک کردم
یه نگا توآیینه به خودم کردم واز پوشیده بودن صورتم مطمئن شدم
+بریم که کتک بخوریم
زنگ در و زدم همین که پامو توخونه گذاشتم
طبق انتظارم یه بالش بوم...خورد توصورتم
-دختره عوضی،بی معرفت تو نباید از من یه خبر بگیری؟!
خندم گرفته بود از کاراش مینا همیشه همینطوری بود
+اولا سلام ...دوما منم دلم برات تنگ شده بود..بعدشم این فحشا رو پشت تلفنم دادی
-دادم که دادم خوب کردم برای اینکه خیلی بیشعوری....حالام بیا بغلم دلم برات تنگ شدهنه به فحشاش نه به ابراز علاقه هاش نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر خنده
+دل منم برات تنگ شده بود خل وچل
YOU ARE READING
you should know🐇
Fanfictionبهم خندید ودستشو گذاشت روی دستام -دستتو بردار دستامو ازروی صورتم کنار زد وچونمو گرفت و صورتمو آورد بالا که اشکامو دید -گریه کردی؟!........آخه برای چی ؟! همونجوری که اشکام جاری میشدن +الان با خودت میگی من یه احمقم اخم کرد و جدی به صورتم نگاه کرد -م...