Zeyn_jk
*******************************یک ماه از شروع رابطمون میگذره
میتونم خیلی راحت بگم که این یک ماه جز بهترین دوره های زندگیم بودمن با تهیونگ خوشحال بودم و هیچ شکی تو این نبود
البته یک ماه از شروعش میگذشت ولی از کنار هم بودنمون تقریبا بیست روز
چرا؟چون تنها چیزی که این وسط یه خورده اذیتم کرد و باعث شد از هم دور بشیم سفر تهیونگ بود
تقریبا ده روز میشه که با اعضای گروهشون و یه تیم از کارکنای کمپانی برای ضبط یه برنامه به سفر رفته بودن
تهیونگ قبل از رفتن بهم گفت که مهم ترین دلیلش واسه عکسبرداریه و البته این بین قراره ازشون فیلم برداری هم بشه
و به خاطر همین نمیتونستم زیاد باهاش تماس بگیرمشاید فقط چند تا تماس کوتاه و هول هولکی داشتیم و اینکه نمیتونستم از راه دور هم درست باهاش حرف بزنم حرصمو درآورده بود
به دیدن و حرف زدن باهاش عادت کرده بودم و تهیونگ شده بود همه سرگرمی من تو این مدت
و حالا با نبودنش احساس تنهایی بدجور اذیتم میکردحتی ملاقات با مینا و بیرون رفتن با یوری هم مثه قبلا نبود
انگار یه چیزی این وسط کم بودمتاسفانه یا خوشبختانه من همیشه اینطور بودم و خیلی سریع وابسته میشدم
پس اصلا چیز عجیبی نبود که به کسی که بهش علاقه دارم وابسته بشم
.
.
.
با صدا زده شدنم توسط یکی از استف ها از روی صندلیم بلند شدم و گوشیمو که تا اون موقع بهش زل زده بودم رو تو کیفم انداختم و به طرف استیج رفتموسط راه میکاپ آرتیستمون جلومو گرفت و نگاهی بهم انداخت که از مرتب بودن صورتم مطمئن بشه و بعد از بررسی سریع هول هولکیش که منو به خنده انداخت از جلوم کنار رفت و گذاشت راهمو ادامه بدم
آهنگ جدیدم منتشر شده بود و مثل همیشه استقبال خوبی ازش شد و حالا من اینجا بودم تا اولین اجرام رو از کار جدیدم داشته باشم
با ورودم به استیج اجرا صدای هیجان زده طرفدارام رو شنیدم و چقدر این برام لذت بخش بودبودن درکنار کسایی که دوست دارن و برای دیدنت اومدن
صدا زده شدن اسمم از زبون هرکدومشون برام مثل یه ملودی شیرین بود
حس فوق العاده ایه که بهت اهمیت بدن و
منم مثه هر آدم دیگه ای از این حس غرق خوشحالی میشم و ناراحتی هام رو به گوشه ذهنم پرت میکنمبا لبخند تعظیمی کردم و شروع به خوندن کردم
حین اجرا به این فکر کردم که امروز یه سر به خونه تهیونگ بزنم تا یکم از دلتنگیم کم کنم
تو این یک ماه خیلی بهم نزدیک تر شده بودیم و من تمام تلاشم رو میکردم که دیگه در برابر کارا و رفتاراش خجالت از خودم نشون ندم
YOU ARE READING
you should know🐇
Fanfictionبهم خندید ودستشو گذاشت روی دستام -دستتو بردار دستامو ازروی صورتم کنار زد وچونمو گرفت و صورتمو آورد بالا که اشکامو دید -گریه کردی؟!........آخه برای چی ؟! همونجوری که اشکام جاری میشدن +الان با خودت میگی من یه احمقم اخم کرد و جدی به صورتم نگاه کرد -م...