Zeyn_jk
بالاخره وقتش رسید روزی که مدت هامنتظرش بودم و براش لحظه شماری میکردم،امروز روز دبیو من بود وموزیک ویدئوم قرار بود منتشر بشه....
الان دوسال و سه ماهه که به کره اومدم،اومدم که به رویاهام برسم و بتونم به عنوان آیدل دبیو کنم راستش من دارم به آرزویی میرسم که مدت ها فقط تو رویاهام میدیدمش وبرام یه خواسته دست نیافتنی بود اما من تسلیم نشدم و خودمو ثابت کردم ثابت کردم که میتونم .
دوسال و سه ماهه که پدر مادرمو ندیدم،دلم برای خونه تنگ شده و بارها به برگشتن فکر کردم ولی وقتی به پشت سرم نگاه میکردم , به این نتیجه میرسیدم که نباید از تلاش ها و سختی هام بگذرم، به کارم ادامه دادم راستش دوران کارآموزی خیلی دوران سختی بود تمرین های وحشتناک و بی خوابی های زیادی رو باید به جون خرید ولی برای من ارزشش رو داشت،
اینکه من اولین کارآموز ایرانی توی کره بودم که تا دبیو رسیده بودم و از طرفی خیلی ها رفتار مناسبی بامن نداشتن و این اذیتم میکرد ولی خب نباید تسلیم شد
نباید تسلیم میشدم
.
.
.
.
.
.بالاخره موزیک ویدیو منتشر شد و استقبال خیلی خوبی داشت باورم نمیشه
به گفته منیجرهای کمپانی ملیت و موقعیت من تاثیر زیادی داشته و این اتفاق خوبی برای شروع راه پر دردسر و طولانی من به حساب میومد
مرحلهی جدیدی از زندگی برام شروع شد و باید دید که چی پیش میاد.
.
.بالاخره اومدم خونه انگار تلاشام ارزششو داشت و تواین چند ساعت کلی بازخورد مثبت داشتم وبالا رفتن بازدید ها و مقدار قابل توجهی از سهام کمپانی نشونهی خوبی برای اثباتشه
راستش خیلی خوشحالم
رویاهایی که برای آیندهام جلوی چشمام میدیدم مانع از به خواب رفتنم میشدن
فکر و برنامه ریزی برای تک تک خواستههایی که الان فقط در حد اون رویا میبینم
ولی مگه موقعیت الان هم زمانی برام درحد قله اورست دور و دست نیافتنی نبود؟! من به خودم نشون دادم که از پسش برمیاممن قراره تغییر های زیادی رو به وجود بیارم
.
.
.صبح مثل همیشه پیاده راه افتادم که برم کمپانی وازاونجایی که تا کمپانی راه زیادی نبود تصمیم گرفتم پیاده برم ، قدم های آرومم رو همراه با ریتم آهنگ آرامش بخشی که تو گوشم پخش میشد هماهنگ برمیداشتم که بالا آوردن سرم مصادف شد با دیدن سه دختر نوجوانی که به سمتم میومدن
فارق از موقعیت اطرافم با چشمای درشت و منتظر به چشمای مشتاقشون نگاه کردم که با به حرف اومدن دختری که قد کوتاهتری از بقیه داشت و لبخند شیرینی روی لباش بود و اسمم رو با احترام بیان کرد به خودم اومدم و به کاغذ توی دستاش که برگهای از دفترچهی کوچیک زیرش بود نگاه کردم
اونها من رو شناخته بودن و ازم امضا میخواستن
با لبخند خواستشون رو انجام دادم ، من هم مثل اونها ذوق زده بودم ، دروغ بود اگه میگفتم اینطور نیست
تا همین دیروز من هم مثل بقیه مردم تو این خیابون راه میرفتم و اگه صورت متفاوتم نبود و گاهی توجه دیگران رو برای دیدن یک خارجی جلب نمیکرد ، توجه خاصی نصیبم نمیشد
ولی قرار بود اتفاقای جدید بیوفته و این قسمتی از همون مرحلهی جدید به حساب میاد
YOU ARE READING
you should know🐇
Fanfictionبهم خندید ودستشو گذاشت روی دستام -دستتو بردار دستامو ازروی صورتم کنار زد وچونمو گرفت و صورتمو آورد بالا که اشکامو دید -گریه کردی؟!........آخه برای چی ؟! همونجوری که اشکام جاری میشدن +الان با خودت میگی من یه احمقم اخم کرد و جدی به صورتم نگاه کرد -م...