چپتر1
"این همون چیزیِ که باعث میشه فکر کنی با یه مرد جدی قرار میذاری"
صحنه ی اول (چون این ناول از قسمت های کوتاهی تشکیل شده هر داستان به عنوان یه صحنه نام برده میشه)
سال گذشته وقتی که اقای اِف برای یه سفر تجاری در ژاپن بود، یه پست توی اینترنت دیدم در مورد اینکه، "چطوری زنها از پیام دادن برای اذیت کردن دوست پسرشون استفاده میکنن؟"
حداقل خیلی از جواب ها خنده دار بود.
تصادفاً اون روز، شماره تلفنم رو تغییر دادم و یه پیام ناشناس برای آقای اِف فرستادم، " قربان، آیا به خدمات خاصی نیاز دارید؟"
اون جوابی نداد.
من روی تلاش خودم پافشاری کردم و بعد دوباره پیام دیگه ای فرستادم، "بچهگربه ی سکسی، داغ و مشتاق، مستقیم می رسه جلوی در خونه تون، حتما رضایت شما رو تضمین میکنه."
مدتی بعد، بهم زنگ زد. اولین جمله ای که بعد برداشتن تلفن بهم گفت این بود: "توی خونه حوصلت سر رفته؟"
تعجب کردم و جواب دادم. " تو از کجا فهمیدی این منم؟"
اون گفت: " فقط تو حوصله داری که همچین شیرین کاری بکنی."
کمی مکث کرد و بعد از فکر کردن گفت: "پس فردا، برمیگردم."
"چقد سریع، مگه نباید هفته ی آینده ی برگردی؟"
"یدفعه برناممون تغییر کرد."
کمی بعد از اون ماجرا، یه روز که همکارش برای خوردن شام به خونه مون اومد. صحبت به طور طبیعی به سفر اخیر ژاپن معطوف شد. همکارش گفت، "اقای اِف حتی توی جشن شام شرکت نکرد. بعد از انجام دادن معامله، مستقیما به فرودگاه رفت و ادعا کرد هیچکس توی خونه نیست و مجبور شده برای مراقبت از بچهگربه اش برگرده."
اون همکار به اطراف خونه نگاه کرد و با کنجکاوی پرسید: "بچهگربتون کجاست؟" صورتم بلافاصله سرخ شد. اقای اِف تیکهای از ماهیهای تن رو توی کاسه ی من گذاشت و با آرامش جواب داد: " اون خیلی ترسوعه و جلوی غریبه ها خجالت میکشه."
من فقط می خواستم صورتمو توی کاسه ی غذام دفن کنم.صحنه ی دوم
اقای اِف همیشه در مقابل افراد خارجی فردی فوق العاده سختگیر و مغرور بود. به خاطر همین مردم اغلب از اون به عنوان مرد یخی یاد می کردن.
برعکس، من کاملا برعکسشم.
من یه دیوونه ی با تجربه ام و اشتیاق زیادی به بازیگری دارم و اقای اف همیشه با ادعای اینکه حیفه من حرفه ی بازیگری رو دنبال نکردم از کنارم رد میشه.
یه بار وقتی داشتیم بیرون غذا می خوردیم، یدفعه وایستادم و جدی بهش گفتم: " شوهر خواهر، بعد از کارایی که انجام دادیم چطوری می تونیم با خواهرم روبه رو بشیم؟"
اول، اون و پیشخدمت طوری به نظر می رسیدن که انگار بهشون رعد و برق زده.
حالا اون به تدریج با گذشت چند سال به این کارم عادت کرد و حتی دیروز موفق شد با آرامش جوابمو بده: "خواهرت توی بهشت برای ما آرزوی خوشبختی می کنه."
یه بار که یدفعه تحت تاثیر الهام قرار گرفتم با اشتیاق بهش گفتم. "من می خوام نقش مرد نقش دوم وفادار رو بازی کنم."
بعد خیلی سریع وارد شخصیتم شدم و سرش داد زدم، "من کسی هستم که جویی رو بیشتر دوست دارم! من هر گز اجازه نمی دم اونو داشته باشی!"
اون در حالی که به قفسه ی کتاب تکیه داده بود، به طور ناخوشایندی کتابش رو مرور می کرد. در حالی که داشت پاسخ نیمه قلبیش رو مدیریت می کرد گفت: "برو و ببرش."
یه لحظه خالی شدم_ طبق فیلمانه نباید اینطوری پیش می رفت.
بعد ادامه دادم،"امشب، اونو می برم و تو رو برای همیشه ترک می کنم!"
اون یه لحظه کتاب رو بست و با خونسردی گفت: " سعی کن اونو با خودت ببری، اگه اون جرات کنه با مرد دیگه ای فرار کنه من پای اونو می شکنم."
چی! کی گفته تو می تونی فیلمنامه رو عوض کنی.
YOU ARE READING
من این دنیا رو دوست ندارم، فقط تو رو دوست دارم
Romance♥●•٠ شب قبل از ایـنکـہ گواهے ازدواجمون رو بگیـریـم، ازش پرسیـدم، "کے شروع بـہ علاقـہ داشتن بـہ من کردیـ؟" اون جواب داد ، "یـادم نیـست." "اما، چرا من؟" "چرا تو نه؟" "من خیـلے کوچیـکم (یــہ چیـز جزئے ام) و خیـلے راحت حسودے مے کنم." "منم همیـنطور...