صحنه ی اول
آقای اف دوستی داره که اخیراً متوجه شده توی آخرین مراحل سرطانه. گرچه این دوست توی عروسی ما شرکت کرده بود، اما من نتونستم ارتباط زیادی باهاش برقرار کنم چون روز عروسیمون سرم خیلی شلوغ بود. با این حال، من از اون به عنوان یه کوه چربی یاد می كنم كه اهل لنگ فانگه و وقتی لبخند می زد، چشماش چروك می خورد و خط می افتاد. وقتی اون داشت با ما مشروب می خورد، همسرش حتی به شوخی گفت اون اونقدر چشمای ریزی داره که اگه عینک نمی زد، نمی تونستیم چشم هاشو پیدا کنیم.
آخر هفته، من آقای اف رو برای بازدید از بیمارستان همراهی کردم. هر دوی ما توی قلبمون خیلی خوب می دونستیم که این می تونه آخرین باری باشه که اونو می بینیم. قبل از اینکه از خونه بیرون بریم، آقای اف بهم یادآوری کرد که باید حالتمونو حفظ کنیم. گرچه منظورشو می فهمیدم، اما وقتی دیدم مرد چاق 90 کیلویی گذشته تبدیل به پوست و استخون شده و روی تخت افتاده و سعی می کنه همه ی تلاش خودشو برای لبخند زدن و استقبال از ما به رغم دشوار بودن نفس کشیدن بکنه، نتونستم کمکی به ترسیدنم بکنم. برعکس آقای اف معمولی با هاش صحبت می کرد.
از اونجایی که نمی خواستیم استراحت بیمار رو بهم بزنیم، مدت زیادی نموندیم و تصمیم گرفتیم که زودتر اونجا رو ترک کنیم. بعد از خارج شدن از اونجا، من آقای اف رو تا راه پله، جایی که می تونست سیگار بکشه همراهی کردم. در اونجا، هر دوی ما کنار هم روی پله نشستیم و هر دو انتخاب کردیم که حتی یک کلمه هم حرف نزنیم.
مواردی پیش میاد که به مرگ فکر می کنم. وقتی نوجوان بودم، کوچیکترین ترسی از مرگ نداشتم، فقط پذیرفتم این چیزیِ که همه باید یه روز تجربه کنن. با این حال، امروز، من واقعاً از رسیدن همچین روزی می ترسم. این به خاطر این نیست که من از درد و رنج می ترسم. می ترسم که دیگه نتونم از چیزهایی که الان برام عزیزن لذت ببرم. می ترسم دیگه نتونم افرادی رو که دوست دارم در آغوش بگیرم. من می ترسم دیگه نتونم بچه هام رو بزرگ کنم. مهمتر از همه، من و آقای اف قبلاً به بخشی جدایی ناپذیر از همدیگه تبدیل شدیم، ما با همه ی تجربیات کوچیک و پیش پا افتاده ی خودمون به همدیگه متصل شدیم و من می ترسم، چون کسی که بیشتر رنج می بره کسی که میره نیست، اون کسیِ که پشت سر گذاشته می شه. تحمل ندارم که اون حتی یه ذره هم ناراحت بشه. هر وقت به اینها فکر می کنم، به شدت می ترسم.
اون می گه من بیش از حد احساساتی هستم، اما اون نمی دونه. اون نمی فهمه که در واقع، کسی که منو اینطوری کرده، اونه و فقط اون.
عشق با اینکه یکی رو زره پوش می کنه، اما به طور همزمان باعث ضعفش هم می شه.صحنه ی دوم
یه روز، من توی یه بازار نزدیک محلمون میوه می خریدم. همونطور که من توی انتخاب چنتا زرد آلو برای آقای اف که واقعاً اونها رو دوست داره متمرکز شده بودم، پسری که کنارم ایستاده بود یدفعه گفت: «به اینا چی می گن؟»
من اطراف رو بررسی کردم و قبل از جواب دادن «زرد آلو» مطمئن شدم که اون، از من (و نه از رئیس دکه ی میوه) می پرسه.
اون قبل از اینکه دوباره بپرسه، سرشو تکون داد، «اونها خوشمزن؟»
«هوم ... این به سلیقه ی شخصی بستگی داره.»
«تو اونا رو دوست داری؟»
«اونا خوبن.»
بعد از خریدن میوه هام، دکه ی میوه فروشی رو ترک کردم. همون موقع، اون مرد با كیسه ای از زردآلو هایی که توی دستش بود منو گرفت.
«میتونم شماره موبایلتونو داشته باشم؟ وی چت هم خوبه، فقط امیدوارم که بتونیم دوست باشیم.»
این واقعا یه مخ زدنه واقعیه که همیشه فکر می کردم فقط توی افسانه ها وجود داره؟ هیچوقت فکر نمی کردم که در واقعیت همچین شرایطی رو تجربه کنم! من همه تلاشمو کردم تا لذتمو سرکوب کنم و با عذرخواهی جواب دادم: «اما ... شاید شوهرم از این موضوع خیلی راضی نباشه.»
اون فرد فوق العاده شوکه شد، «شما ازدواج کردید؟»
«آره!» حلقه ازدواجمو بهش نشون دادم.
«اشکالی نداره، من فقط می خوام باهات دوست بشم.» قبل از ترک صحنه، کیسه ی زرد آلوش رو به همراه کارتش بهم داد. به همین ترتیب، من با دوتا کیسه زرد آلو در حالی که گیج بودم به طرف خونه حرکت کردم.
وقتی من تجربه ی معجزه آسای خودمو به آقای اف گفتم، رفتارش خیلی اهانت آمیز بود. «بهت یه کیسه زرد آلو داد؟ چقدر احمق.» اون به کارت اون پسر نگاه کرد و بعد با تمسخر گفت: «مدیر ایکس از شرکت ایکس.»
نگاهی به کارت انداختم. «اوه، اون حتی یه مدیره! حسودی نکن.»
اون به سردی پوزخند زد: «فکر می کنی من اونقدر بچه ام؟»
من به راحتی کارتو روی میز غذاخوری گذاشتم و به آشپزخونه رفتم تا به آقای اف کمک کنم زرد آلو هاشو بشوره. چند روز بعد، یدفعه این اتفاق یادم افتاد و متوجه شدم که کارت روی میز غذاخوری نیست. وقتی از آقای اف پرسیدم، اون با پرویی جواب داد، «من دورش انداختم. روز بعدش وقتی مشغول تمیز کردن میز بودم، به طور اتفاقی یه فنجون آب روش ریختم.»
معمولاً تعداد دفعاتی كه یه نفر به طور داوطلبانه خونه رو مرتب می كنه می تونه با انگشتای یه دست شمرده بشه، نیازی به گفتن نیست كه اون حتی «به طور تصادفی» یکم آب ریخته... نیت های شرورانه اش کاملا مشخصه.
YOU ARE READING
من این دنیا رو دوست ندارم، فقط تو رو دوست دارم
Romance♥●•٠ شب قبل از ایـنکـہ گواهے ازدواجمون رو بگیـریـم، ازش پرسیـدم، "کے شروع بـہ علاقـہ داشتن بـہ من کردیـ؟" اون جواب داد ، "یـادم نیـست." "اما، چرا من؟" "چرا تو نه؟" "من خیـلے کوچیـکم (یــہ چیـز جزئے ام) و خیـلے راحت حسودے مے کنم." "منم همیـنطور...