چپتر7 سه چیز کوچک

18 6 0
                                    


صحنه ی اول
شب دیر وقت، یدفعه یاد چنتا اتفاق افتادم.
وقتی من دانشجوی سال دوم دانشگاه بودم، یه همکلاسی دبیرستان برای ملاقاتم به چانگشا اومد.
اون در طی گفتگومون گفت، «من همیشه فکر می کردم به خاطر آقای اف توی دانشگاه سی درس می خونی.»
من گفتم که اینو نمی خواستم، و ازش پرسیدم چرا همچین فکری می کنه؟
اون گفت، «تو نمی دونی؟ دانشگاه سی و دانشگاه اقای اف برنامه ای دارن که به موجب اون سالانه دانشجوهاشونو با هم تبادل می کنن.»
من از این موضوع اطلاع داشتم، چون زمان ورودم به دانشگاه، مدرسه از همچین برنامه ای نام برده بود. با این حال، من واقعاً هیچوقت به اون توجه نکردم.
«زمانی که ما در حال پر کردن فرم های مربوط به دانشگاه های مورد نظرمون بودیم، آقای اف یدفعه دنبالم اومد و ازم پرسید که برادرم که توی دانشگاه سی بود دانشجوی ای که در حال حاضر توی برنامه تبادله دانشگاه انگلیسه. من گفتم بله، و اینکه دانشگاه سی جایگاه هایی برای دانشجوها داره که هر ساله می تونن توی یه برنامه ی تبادل به انگلیس برن. بعد اقای اف ازم در مورد اِم اِس اِن (یه برنامه ای شبیه ایمیل) برادرم پرسید. اون موقع، فکر کردم اون به دانشگاه سی علاقه منده. بعداً فهمیدم که اون واقعاً به خاطر تو داره سوال میپرسه.»
متعجب گفتم: «اما اون هیچوقت در این مورد چیزی به من نگفته.»
«شاید اون نمی خواست تو رو در مورد این موضوع تحت فشار بذاره.»
ذهنم خالی شد.
وقتی داشتم فرم مربوط به دانشگاه های مورد نظرمو پر می کردم، خیلی بلاتکلیف بودم. من مثل گوان چائو یا آقای اف نیستم که مثل هر دوی اونا بتونم به راحتی توی هر دانشگاهی که انتخاب کنم پذیرش بگیرم. بلکه نمره های من در بهترین حالت متوسط ​​بودن و بنابراین انتخاب دانشگاه برام خیلی سخت بود. الان که بهش فکر می کنم، دانشگاههایی که در نهایت من انتخاب کردم همه دانشگاه هایی بودن که آقای اف با مرور کل دفترچه ی پذیرش دانشگاه پیدا کرده بود.
تازه اون موقع بود که فهمیدم، از مدت ها قبل، وقتی من هنوز ترس داشتم و می خواستم اونو از خودم دور کنم، اون قبلاً بی صدا شروع به ساختن برنامه هایی کرده بود که منو توی آینده ی خودش قرار بده.
در طول روند بزرگ شدن، متأسف ترین بخش اغلب توی این واقعیت نهفته که ما همیشه بهترین افرادی رو که میتونستیم ملاقات کنیم رو زمانی می بینیم که هنوز نادون و بی خبر هستیم، و بنابراین نمی تونیم به خوبی اونا رو تشخیص بدیم.

صحنه ی دوم
مورد دوم.
من شخصی هستم که واکنشش خیلی کنده. بعد از رفتنش دلم برای اون تنگ نشد. واقعیت این بود که حتی بدون اون، من تونستم زندگی دانشگاهی خودمو به روشی خیلی رضایت بخش و شاد ادامه بدم، و حتی یک دسته از دوستای فوق العاده جالب و سرحال هم پیدا کردم. تا امروز، من هنوز هم خیلی دوستانه به زندگی دانشگاهیم فکر می کنم.
یه روز، من داشتم توی کتابخانه درس می خوندم. اواخر بعد از ظهر ساعت 16 بود. همونطور که نزدیک پنجره نشسته بودم، نور خورشید از پنجره بادگیر به کتاب من می تابید. با تابش نور خورشید، یه جمله برای من برجسته شد: «زیبایی بهار رسیده، اما تو دیگه کنارم نیستی.»
توی راه برگشت به خونه، این جمله مدام توی ذهنم تکرار می شد و هر چقدر تلاش می کردم نمی تونستم از شرش خلاص بشم. به طور معمول، فقط 10 دقیقه پیاده روی از کتابخونه تا خوابگاه نیاز داشتم. اون روز، با این حال، یه دور انحرافی طولانی رو طی کردم و کل محیط مدرسه رو قدم زدم.
با غروب خورشید، من شروع به برگشت به خوابگاه کردم.
آخرین اشعه های نور خورشید روی زمین باقی مونده بود و درخت های پاراسول چینی که توی خیابان ها آراسته شده بودن، توی باد تکون می خورن. همه چیز طبق معمول بود و همه چیز هموار پیش می رفت، اما همون لحظه، من یدفعه این جمله رو فهمیدم: «اگه بتونی خودتو متعقاعد کنی در موردش حرف بزنی، واقعا احساس تنهایی نمی کنی.»
مغزم مرتب این جمله رو تکرار می کرد: زیبایی بهار رسیده، اما تو دیگه کنارم نیستی.
همون موقع، رادیوی مدرسه اهنگ نور سفید ماه از جف چنگ رو پخش کرد.
نور سفید ماه در افق می درخشید
تو توی قلب منی، اما در آغوش من نیستی
نمی تونم اشکهایی که در گذشته ریختی رو پاک کنم
زمان گذشته بود؛ برای بخشش خیلی دیره
نور سفید ماه در افق می درخشه
ماه کامل نشون دهنده ی تنهایی منه
نمی تونم اشک های توی خاطره هامو پاک کنم
زمان گذشته بود؛ چطوری می تونم اشتباهات گذشتمو جبران کنم
وقتی داشتم آهنگ رو گوش می دادم، کنار جاده شروع به گریه کردم.
این اولین باری بود که بعد از رفتنش گریه می کردم. من به طور معمول توی کنترل احساسات و تحمل هر نوع دردی خیلی خوبم، اما در اون لحظه، واقعاً احساس کردم که دیگه نمی تونم احساساتمو کنترل کنم. فهمیدم که هنوز چیزهای زیادی برای گفتن به اون دارم. من می خواستم بهش بگم که الان، من خیلی خوشحالم، که دیگه هیچ احساس حقارتی ندارم، زندگی من آروم و شاد شده. می خواستم بهش بگم هر روز برای پیشرفت خودم کار می کنم، توی فعالیتهای فوق برنامه ی مختلف شرکت می کنم و توی کلاسهای مختلف ثبت نام کردم. من می خواستم بهش بگم من کم کم در حال تبدیل شدن به یه فرد بهتر هستم، و هر وقت به فکر خودم میوفتم پر از امید می شم. در حال حاضر، من بهترین شخصی هستم که تا به حال بودم، همه چیز عالی می شد اگه فقط تو هم کنارم می بودی.
و با این حال، زیبایی بهار رسیده، اما تو دیگه کنارم نیستی.









صحنه ی سوم
با نوشتن دوتا متن بالا، قلبم نسبتاً سنگین شد. لپ تاپ رو بستم و برگشتم تا نگاهش کنم.
اون دیگه خوابیده بود. همونطور که تیغ جدید یه برش کوچیک روی فکش گذاشته بود، من از روی شیطنت یه چسب زخم باب اسفنجی روش چسبونده بودم.
روی تخت خزیدم و توی گوشش زمزمه کردم، «می تونیم قول بدیم هیچوقت در آینده جدا نمی شیم؟»
«نیمه شبه، دیوونه نشو.» خواب آلود غرغر کرد.
«اول بهم جواب بده.»
با چشمای بسته منو توی پتو کشید.
«از روز اول که ملاقاتت کردم، هیچوقت به جدایی فکر نکردم.»
این سومین چیز کوچیکه.

من این دنیا رو دوست ندارم، فقط تو رو دوست دارمDonde viven las historias. Descúbrelo ahora