چپتر 16: " همه ی اون نقش اصلی های زن ضعیف رو بکشید."

22 5 0
                                    


صحنه ی اول
هائو ووی در حال حاضر توی یه شرکت انتشاراتی مشغول  به  کاره و هر روز بار مسئولیت جستجوی نسخه های بیشمار متن و پیش نویس ها رو به دوش می کشه. هر وقت بعد از نگاه کردن به فیلمنامه های بی شمار دچار یه شکست ذهنی می شه، بلافاصله شروع به غر غرکردن برای من می کنه.
هائو وو یی: خیلی خسته کننده ست......
من: لازم نیست پیش نویس هاتو ویرایش کنی؟ 
هائو وو یی: پیش نویس ها به طرز وحشتناکی خسته کنندن، همه ی اونا فقط شکل های مختلفی از چگونگی عاشق شدن مدیر عامل سلطه گر یه شرکت با نقش اصلی زن هستن.
من: اما خواننده ها عاشق این نوع کتاب هان.
هائو ووی: در واقع، من مطمئنم که خواننده ها دیگه از این نوع رمان ها خسته شدن. این نویسنده ها باید یه چیز متفاوت و تازه ای بنویسن.
من: این چطوره، مدیر کارخانه سلطه گر چطوری عاشق من می شه؟
هائو ووی: هههههههههههههه این یکی خوبه!
من: معشوقه ی قرار دادیِ مدیر کارخونه ی سرد و بیرحم؟ 
هائو وو یی: تولد دوباره: عاشق یه مدیر فروش شدن.
من: اول ازدواج بعد عشق: همسر سرسخت به عنوان منشی.
هائو ووی یی بلافاصله خلاصه داستان این رمان رو ساخت: «اون خوش تیپ و ثروتمند، فاسق و بی بند و بار بود، اون مردی بود که کل خط تولید روستا رو توی دستش  کنترل می کرد!  دختر داستان توی نمایشگاه تجاری که  محصولات  مختلف  کشاورزی  از  روستاهای  اطراف  رو  به نمایش میذاشت، توجه اونو جلب کرد. از اون لحظه به بعد، مرد قدرتمندی که قادر به احضار باد و باران توی دهکده ی هوآ لیان بود فقط آرزو داشت از اون محافظت و مراقبت کنه. اون كلمن تراكتور رو كه هزاران كشاورز آرزوشو داشتن، بهش داد و برای دیدن لبخندش، هزاران دلار هزینه كرد. اونو به مزارع مختلف برد تا نظاره گر برداشت کشاورزان باشه تا فقط بتونه زمان های گذشته ای رو که با هم بودن به یاد بیاره. موقعی که اون فرار کرد، دنبالش رفت، هر دو به دام افتاده بودن. اون دختر سمِ اون بود، بیماری ای که توی استخون هاش ایجاد شده بود.
«هوانگ پو تیه نیو ( یه  ماده ی آهنی برای کشاورزی، در اصل این یه شوخیه چون نویسنده ها دوست دارن اسم های جذاب و پر معنی به نقش اصلی مرد بدن و اینجا این اسم به خاطر پیشینه ی کشاورز بودن نقش اصلی گفته شده.) حتی اگه موفق بشی بدن منو تصاحب کنی، هیچوقت نمی تونی قلب منو بدزدی.»
چشمای مرد مثل شب تاریک بود. لبهای نازک مرد خیلی به لبهاش نزدیک بود، «سو کوئی هوآ، من اهمیتی نمیدم که باهات توی یه بازی تابو شرکت کنم.....»
دختر چشماش رو بست، یه قطره اشک از چشماش ریخت. روی تخت سفید تمیز، نیلوفر آبی  سفیدی شکوفا شد.
بعد از گذشت چند روز، هائو وو یی یه بار دیگه با حالتی دوست داشتنی برام شکایت کرد. این بار، اون به راحتی یه اسکرین شات برام فرستاد: «شاهزاده دوم با عصبانیت، کمان رو از دست نگهبان کنارش در یک چشم به هم زدن ربود. همانطور که تیر  به  قلب شاهزاده ی چهارم  راه یافت، صدای رعد و برق سکوتی را که بر ما نازل شده بود، سوراخ کرد. زمانی که دیدم شاهزاده  چهارم از روی اسب افتاد، احساس کردم آن تیر به قلب خودم فرو رفته. صورت زیبای من پر از قطرات خون شد. همانطور که به شاهزاده چهارمی که در حوضچه ای خون فرو ریخته بود نگاه کردم، صورتم همانند روحی سفید شد و تمام بدنم از ترس لرزید. من یک فریاد سوراخ کننده بیرون دادم، نه!!!!!!!!!!»
من: «مشکلی وجود داره؟»
هائو وو یی: «چرا هر وقت نقش اصلی های زن دچار یه شکست ذهنی میشن فقط میگن نه؟»
من: «پیشنهاد می دی نقش اصلی های زن چی بگن؟»
هائو وو یی: «معمولاً من هر موقع که دچار یه شکست ذهنی می شم، حرفایی که فورا از دهنم خارج می شون اینان «آیو» یا «فاک!».
من: «به خاطر همینه که تو هیچوقت نقش اصلی زن نیستی!»

من این دنیا رو دوست ندارم، فقط تو رو دوست دارمOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz