چپتر5 عزیزترینم هائو وو یی

18 7 0
                                    

صحنه ی اول
هائو وویی بهترین دوست و همکلاسی دبیرستان منه. اون در اول (یی) ماه مه (وو) به دنیا اومده بود. کسایی که از ریشه‌ی  اسم اون اطلاع داشتن، همیشه  می‌گفتن پدر  و مادرش در مورد انتخاب  اسم اون خیلی راحت گرفتن.  هائو ووی همیشه  با تشکر  از اینکه سوم (با) مارس (سان) متولد نشده، آه می‌کشید.(سان با به معنی عوضیه)
طبق شایعات مختلف، وقتی هائو وویی کوچیکتر بوده، از یه بیماری بزرگ رنج می‌برده و در آستانه‌ی مرگ بوده. در نتیجه، والدینش هیچ انتظاراتی در رابطه  با تحصیلاتش  بهش تحمیل نکردن اونها تا زمانی که اون بتونه مثل یه بچه سالم بدوه و بپره، راضی بودن. هائو وویی هم انتظارات والدینش رو برآورده كرد و هیچوقت توی تموم امتحانات بزرگ و كوچیكی كه برگزار می‌شد قبول نشد.
پدرش مضطرب نبود و همیشه به اون اطمینان می‌داد که همه چیز خوبه. اون به هائو وویی قول داد که وقتی زمانش رسید، "شهریه ی مدرسه" رو پرداخت می کنه و اینطوری به اون این امکان رو میده که وارد دبیرستان ایکس بشه. در دوران ما،  همه ی  بچه ها این جمله  رو  می شنیدن: «ورود به دبیرستان ایکس برابر با برداشتن یه  قدم به سمت دانشگاه های بزرگه.» با وجود این گفته، ما بعدا فهمیدیم که پذیرش ما توی دانشگاه ها ارتباط زیادی با این قدم و حضور توی دبیرستان ایکس نداشته.
بنابراین هائو وو یی سه سال در راهنمایی شجاعانه بازیگوشی کرد. با این حال، در طول سالی  که قرار  بود توی  امتحانات  فارغ التحصیلیمون  شرکت کنیم،  یه اصلاحیه  یک‌ دفعه‌ای توی سیاست‌های وزارت آموزش و پرورش ایجاد شد "شهریه‌ی مدرسه‌ای" دیگه مجاز نیست، و پذیرش در مدارس صرفاً براساس نمرات انجام  می‌شه که  ما  قبلا  ثبت کردیم.  خانواده‌ی  اون  گیج شده  بودن  پدرش  علی  رغم  پرسیدن  از  همه دوستان  و آشنایان  نتونست  هیچ راه  حلی پیدا کنه.  هائو وو یی  تنها  زمانی  که مدیر  ما اسم "شهریه ی مدرسه ای" رو به "هزینه ی ساخت" تغییر داد، موفق به ورود به شد.

صحنه ی دوم
وقتی  من برای اولین  بار وارد  مدرسه شدم خیلی  استرس داشتم. وقتی  من  در دوره راهنمایی بودم، هنوز می‌تونستم به جمع 10 نفر برتر راه پیدا کنم، با این حال، وقتی به دبیرستان اومدم، فهمیدم که همیشه افرادی بهتر از من وجود دارن. با یه نگاه ساده به اطراف مدرسه، نوابغ همه‌جا به چشم میومدن. من حتی نمی‌تونستم نمره‌های آشغال خودمو با اونا مقایسه کنم.
بنابراین،  من با  هائو وویی خیلی خوب بودم. من  به اون کمک کردم  صبحونه‌اش رو بخره، وقتی وظیفه ی تمیز کردن رو انجام داد اونو  همراهی  کردم  و وقتی با  هم  غذا می‌خوردیم همیشه گوشتم رو  به  اون  می‌دادم  تا  بتونه  عشق بین  همکلاسی‌ها رو احساس کنه. تا امروز، هر وقت هائو وو یی خاطرات این اتفاقات رو به یاد میاره، اشک همیشه چشماش رو پر می کنه. من به راحتی نمی تونم بهش بگم که تموم  کارهای من ناشی از ترسم از انتقال اون به مدرسه ست،  با وجود اون توی اطراف،  من هرگز پایین ترین فرد توی کلاس نخواهم بود.
یه بار، وقتی داشتیم در مورد  امتحان ریاضی می دادیم،  من واقعا  اعتماد به  نفسی نداشتم. هائو وویی پشت سر من نشسته بود و وقتی اون برگه ی خودشو  تحویل  داد، من خیلی شوکه شدم اون با یه صفحه کامل از خطوط به سوالات سخت جواب داده بود! دید من لحظه ای سیاه شد و توی قلبم فکر کردم که مُردم، این بار با سر به جایگاه آخر فرود میام!
بعد  از کلاس،  آقای اف به معلم  کمک کرد تا برگه‌های ریاضی رو  تصحیح کنه. وقتی برگشت بهم دلداری داد، «نگران نباش، نمره ی تو کمی بهتر از اونه.»
بهش گفتم منو اروم نکن، دیدم که برگه ی جوابش پر از خطه.
آقای اف مبهوت موند، «اون حتی  به یه سوال  هم جواب  نداده، اون  به سادگی  هر سوال رو پنج بار کپی کرده.»
صحنه ی سوم
من و هائو وویی هر کدوم سرگرمی عجیبی داشتیم، من دوست داشتم  کاغذهای زیبا  رو جمع  کنم درحالی  که اون  دوست داشت دفترهای  زیبا رو جمع کنه.  هر ترم  زمان بازگشایی  مدرسه، اون 5 یا 6 دفتر جدید تهیه می کرد  و با دقت روی هر دفتر  چیزهای مثل"دفتر زبان"، "دفتر ریاضیات"، "دفتر انگلیسی" و غیره می نوشت. با این حال، اون بعد از پنج صفحه یاددداشت برداری، ناگزیر منصرف می شد و از صفحات باقیمونده برای بازی استفاده می كرد.
ما  وقتی  که وسط  کلاس  بودیم  یادداشت‌هایی  رو بهم  منتقل  می‌کردیم  و  انواع شایعات رو با هم رد و بدل می کردیم. به طور کلی، مردم  اغلب  از  کاغذ  باطله  برای نوشتن این یادداشت ها استفاده می کردن. فقط هائو ووی یی بود که مخصوصاً "دفتر شایعاتی" رو تهیه می‌کرد که مخصوصاً برای انتقال یادداشت به اطراف استفاده می‌شد.
بنابراین، این دفترچه به مجموعه‌ای از همه شایعات توی کلاس ما تبدیل شد و شامل سوابقی دقیق در مورد اینکه کی با کی رابطه داشت،  کی با  کی بهم زد و کی طرف سوم رابطه ی اون بود.
بعدا، این دفترچه متأسفانه توسط معلم ما مصادره شد. بنابراین همه ی اسرار کلاس ما در معرض دید معلم ما قرار گرفت و همه می خواستن هائو ووی رو خفه کنن.
صحنه ی چهارم
یک دوره ی زمانی پوشیدن کفش ورزشی نایک  توی کلاس خیلی شیک بود، به  خصوص مدل نایک ایر فورس وان که قیمتش حدود 400 دلار بود. در این دوره ی  زمانی بود  که من به ویژه از این واقعیت که تک  فرزند  نبودم و بودجه ی مادرم محدود بود  متاسف می‌شدم. من می‌دونستم که مادرم برای بدست اوردن پول روزهای سختی رو می‌گذرونه  و از  اونجایی  که  گوان چائو  تونسته  بود با  شیرین زبونی مادرمو برای خریدن یه جفت کفش نایک متعاقد، من جرات نداشتم که یه جفت دیگه بخوام.
دروغگو میشم اگه بگم اهمیتی نمی‌دادم. جوونای شونزده تا هیفده ساله احساس غرور خیلی شدیدی دارن، وقتی دیدم افراد دیگه کفش های مارک دار می‌پوشن درحالی که من فقط کفش‌هایی که به‌طور تصادفی به قیمت ده دلار خریدم رو می‌پوشیدم باعث می‌شد وقتی با بقیه صحبت می‌کردم احساس خجالت کنم.
یه روز سر کلاس ورزش، دانش آموزای  دختر دور هم  جمع شدن و در اوقات فراغت با هم گپ زدن. به تدریج موضوع به کفش‌های اخیر نایک منتقل شد که به تازگی روونه‌ی بازار شده بودن و اون‌ها فهمیدن که تقریباً کل  کلاس از کفش‌های  نایک  یا  آدیداس استفاده می‌کنن. همین موقع، یه دانش آموز دختر یه دفعه صحبت کرد و گفت که نه، جویی نایک یا آدیداس نمی‌پوشه.
شخص دیگه‌ای که به کفشهای من اشاره می‌کرد و پرسید: «اون‌ها چه مارکی هستن؟»
در اون لحظه احساسی مثل وقتی داشتم که انگار موقعی که می‌خواستم کار بدی انجام بدم گیر افتادم. همه‌ی صورتم سرخ شد و نتونستم حرفی بزنم.
هائو وو یی، که کنارم ایستاده بود، تازه از خرید بستنی برگشته بود. اون نصف بستنی رو شکست و بهم داد، بعد نشست و با صدای بلند گفت: «مادر من گفت کفش های نایک به دلیل کیفیت لوژیش خیلی گرونه و  به ویژه برای  کلاهبرداری از افرادی مثل  منه  که بدون آگاهی پول خرج می‌کنن.»
سخنرانی اون باعث شد همه دست و پاشون رو گم کنن.   
بعد از اون هائو وو یی بندرت کفش‌های نایک می‌پوشید، در عوض کفش‌های تصادفی مثلِ مال من رو انتخاب می‌کرد.
یه سال، وقتی هائو وو یی جشن تولدش رو برگزار می کرد، من یه جفت کفش به اون هدیه دادم. من اون شب بیش از حد نوشیدم و به اون اعتراف کردم که همیشه به یاد دارم که اون در حل اوضاع ناخوشایند اون سال به من کمک کرده.
اون  چشماش  رو  گشاد  کرد، به وضوح  فراموش  کرده بود که چه اتفاقی افتاده بود: «واقعاً همچین اتفاقی افتاد؟ چطور من حتی ذره‌ای از اونو به یاد نمیارم؟ درسته! مادر من قبلاً منو سرزنش كرده بود كه من هیچوقت درست از پول استفاده  نمی کنم  اين چيزيِ كه من خیلی واضح یادمه.»
در دنیا افرادی وجود دارن که با نیت شیطانی و خصومت پر شدن. این فقط به این دلیلِ که اون‌ها در زندگیشون هرگز با ملایمت با بقیه رفتار نکردن. من معتقدم فقط  به این دلیل می‌تونم ذات لطیف خودمو حفظ   کنم چون در  جوانی با  افراد  مهربون  و  زیبایی ملاقات کردم.  

من این دنیا رو دوست ندارم، فقط تو رو دوست دارمTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang