شخصی که پیشمه کسیِ
که دوسش دارم"این چپتر ممکنه گیج کننده باشه چون به صحنه های مختلف تقسیم نشده اما در هر حال مترجم انگلیسی برای راحتی کار اونو تقسیم کرده.
برای یه مدت طولانی، حتی نمیتونستم بفهمم که چرا اون فردی مثل منو دوست داره.
ما به سادگی در وضعیت موجود باقی موندیم و از برقراری ارتباط با همدیگه خودداری کردیم. بعدا، بعد از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه، کار خودمو توی چانگشا آغاز کردم. در شصتمین سالگرد تولد مادرم، به زادگاهم برگشتم و توی جشنی که همکلاسیهای دبیرستانم ترتیب داده بودن شرکت کردم. اون موقع بود که فهمیدم آقای اف برگشته.
نماینده کلاس با اون تماس گرفت و گفت: «ما در حال حاضر در فلان جا هستیم، میایی؟» من احساس کردم که اون میاد و همونطور که پیشبینی کرده بودم، نمایندهی کلاس واقعاً مدت کوتاهی بعد به دنبال آقای اف رفت تا اونو بیاره.
من خیلی عصبی بودم و نمیتونستم آروم بشینم. در آخر، ناجوانمردانه دویدم دستشویی تا مخفی بشم.
بیشتر از ده دقیقه به در دستشویی آویز شدم و سعی کردم از نظر روحی خودمو آماده و آروم کنم. بعدش، شروع به وانمود کردن کردم، موهام رو به درستی مرتب کردم، نفس عمیقی کشیدم و بیرون اومدم.
چشمام فوراً اونو بین جمعیت پیدا کرد.
خیلی عجیب بود. من چهار سالِ که اونو ندیدم، نور هم خیلی کم بود، افراد زیادی وجود داشتن، و اون حتی در مرکز جمع هم ننشسته بود، اما با وجود همه اینها، لحظه ورود به اتاق، چشمهام بلافاصله اونو از بقیه جدا کرد.
موهاش رو کوتاه کرده بود و یه ژاکت مشکی پوشیده بود که قبلاً هیچوقت ندیده بودمش. اون خیلی لاغر و بالغ بود.
اون سرش رو بلند کرد، چشمامون چند ثانیه قبل از اینکه نگاهش رو دور کنه، با هم ملاقات کردن. واضحِ که اون به هیچ وجه قصد نداشت نشون بده متوجهی من شده.
از اونجایی که صندلی خالی نبود مجبور شدم کنار دستگاه انتخاب آهنگ بشینم. به همین ترتیب، سرم رو پایین انداختم و وانمود کردم که به شدت مشغول انتخاب آهنگ ها هستم. آقای اف دو نفر دورتر از من نشسته بود.
از زمانی که اون ظاهر شده بود، من نمی دونستم که دستا و پاهام رو کجا بذارم، قلبم کاملا گیج شده بود و نمیدونستم چیکار کنم. من میخواستم کاری برای خودم پیدا کنم تا انجامش بدم و طوری رفتار کنم که انگار به خصوص به خاطر وجود اون نگران نیستم. همون موقع، من یه قوطی کولا روی میز دیدم، انگار ناجی من بود، اونو گرفتم. دو بار سعی کردم اونو باز کنم، اما نتونستم. در نتیجه، از خجالت کولا رو به میز برگردوندم.
کی می دونست لحظه ای که قوطی کولا رو پایین میذارم، اون قوطی کولا توسط شخص دیگهای برداشته میشه و به راحتی باز میشه؟
این آقای اف بود.
درحالی که قوطی کولا رو با یه حالت کاملاً طبیعی باز میکرد و اونو جلوی من قرار میداد، به طور همزمان با افرادی که کنارش بودن صحبت می کرد، در طول کل مراحل حتی یه بار هم به من نگاه نکرد.
یدفعه دلم خواست گریه کنم.
فکرش رو بکنید، وقتی تصمیم گرفتم دوستیمون رو قطع کنم با اون دعوا نکردم و وقتی رابطهمون رو اصلاح کردیم گریه نکردم. وقتی تصمیم گرفتیم با هم باشیم اون درست و حسابی به من اعتراف نکرد و وقتی تصمیم به ازدواج گرفتیم اون رسماً از من خواستگاری نکرد، همه چیز به طور طبیعی به خودی خود اتفاق افتاد... انگار هر دوی ما میدونستیم که این اتفاقات میافته و هر دوی ما به راحتی منتظر رسیدن زمان مناسبش بودیم.
روابط ما بعد از اون کمی گرمتر شد و نشونههایی از اینکه رابطهی ما به حالت عادی برگشته وجود داشت. اون برای کار به پکن رفت، در حالی که من در چانگشا موندم. یه بار، وقتی برای کار در چانگشا بود، اونو برای صرف غذا دعوت کردم.
اون روز من از دفتر کار خودم بیرون اومدم و اونو از دور در حالی که یه کت سیاه پوشیده بود دیدم. اون تنها زیر چراغ ایستاده بود و سیگار می کشید. باد خیابان رو جارو کرد. اخم کردهبود و در فکر فرو رفتهبود. چراغهای نئون کور کننده به اون میتابید و به تنهایی اون توی شب تأکید میکرد.
من خیلی دیرتر از اون ماجرا، فهمیدم که اون در اون برهه از زمان از زندگیش زخم خیلی سختی رو تجربه میکرده و قبلاً هرگز همچین احساس ناامیدی نکرده. مافوقش تقصیرا رو گردن اون انداخته بود و باعث شده بود کار خودشو از دست بده در حالی که بدهیهای زیادی داشت. اون مرتباً از بیخوابی رنج میبرد و سعی میکرد خودشو از همهی مشکلات دور کنه، مرتباً بیش از حد کار میکرد. اون فقط میتونست تموم تلخیهای خودشو ته دل دفن کنه. اون کسی رو نداشت که بهش اعتماد کنه و همچنین نمیخواست هم به کسی اعتماد کنه.
در اون لحظه دلم برای اون درد گرفت. احساس کردم که اون یه بار خیلی سنگین رو به دوش میکشه. من توی زندگی هرگز توی انجام کاری بهش کمک نکردم و حتی نمیدونستم که اون عادت به سیگار کشیدن پیدا کرده.
من به سمت پشتش چرخیدم و به شونهاش زدم. لحظهای که منو دید، بلافاصله ابروهای تو هم رفتش صاف شد. اون خیلی خوشحال به نظر میرسید و به سرعت سیگار خودشو دور انداخت.
ما اون شب زیاد صحبت کردیم، بیشتر در مورد خاطرهها و کارهامون، درحالی که با دقت از موضوع رابطهی بین خودمون پرهیز میکردیم.
«من هنوز جوان هستم، بنابراین میخوام برم و جهان بزرگترِ خارج از اینجا رو کشف کنم.»
«شوخی نکن.» اون سرم داد زد.
من چاره دیگهای نداشتم جز اینکه حقیقت رو بگم: «وقتی در حال تحصیل بودم، پسر فوقالعاده خوبی بود که منو دوست داشت. من فکر میکردم که نباید توی زندگیت زیاد خودخواه باشی، از اونجایی که اون 99 قدم برای من برداشته، حداقل منم باید یه قدم برای اون بردارم.»
اون رک پرسید: «بدون این پسر میمیری؟»
«البته این قدراهم زیاده روی نمیکنم، اما حتما پشیمون میشم. در طول زندگیم، اولین بارِ که احساس میکنم کسی هست که شایسته اینه تا من سختترین تلاشم رو برای گرامی داشتنش انجام بدم. نمیخوام دوباره اونو از دست بدم.»
اون حرف زدن رو متوقف کرد، در عوض سرش رو پایین انداخت و سیگارش رو دود کرد. یادم میاد که توی یه اتاقِ پر از دود سفید به سمت من دست تکون میداد و میگفت: «گم شو - وقتی از تصمیمت پشیمون شدی برگرد.»
بنابراین، چمدونم رو کشیدم و به سمت پکن گم شدم و از اون زمان تا الان از تصمیمم پشیمون نیستم.
در طول چند سال گذشته، من خیلی تغییر کرده بودم، من به تدریج تبدیل به یه فرد شادتر، با اعتماد به نفس و جالبتر شدم. وقتی هنوز دانشجو بودم، مثل الان نبودم. در اون زمان، من خیلی مورد بیتوجهی بودم، من همیشه با یه لباس فرم مدرسه خیلی بزرگ پوشیده شده بودم و همیشه عینکهای ضخیمی میپوشیدم. من هر روز موهام رو دم اسبی میبستم و کارهای کوچیکی مثل پایین انداختن موها یا بلند کردن دست برای جواب دادن به سوالا جسارت خیلی زیادی برای من میخواست.
بعدا، بعد از اینکه خونه رو برای ثبت نام توی یه دانشگاه خارج از استان ترک کردم، با یه دسته از دوستای خیلی نزدیك كه همهی اونها خیلی درخشان و رنگارنگ بودن آشنا شدم. وقتی وارد کار شدم، با افرادی از هر طیف زندگی ارتباط برقرار کردم. اون موقع بود که سرانجام موفق شدم عقدهی حقارتی رو که از دوران جوانی داشتم کنار بذارم و کم کم به فرد بالغی تبدیل بشم که بتونه از خودش مراقبت کنه. مردم اغلب میگن که بزرگ شدن یه روند بیرحمانهست. من با شما موافق نیستم. من احساس می کنم که روند بزرگ شدن زیباترین و شگفت انگیزترین چیز در جهانه، ما همیشه احساس میکنیم امید وجود داره و از شکست نمیترسیم. همه این مناظر زیبا رو فقط بعد از بزرگ شدن میتونی ببینی.
کنارم نبود، من یه چیز رو فهمیدم. در مدت زمانی که آقای اف
سوال، واقعاً این نبود که چرا اون منو دوست داره. بلکه سوال این بود، یعنی من شخصی هستم که لیاقت عشق اونو داشته باشم؟
من کاملاً با دیدگاه لین شی موافقم. وقتی کسی رو دوست داری، انگار یه کوه ابریشمی رو دوست داری. میتونی بهش نگاه کنی، اما نمیتونی اونو مجبور به حرکت کنی. تنها و تنها کاری که میتونی انجام بدی اینِ که از اونجا رد بشی و سعی کنی کسی رو که دوست داری کنار خودت نگه داری.
من برای درک این اصل سالهای زیادی صرف کردم. خوشبختانه، کسی که فکر میکردم توی این زندگی هیچوقت منو نمیبخشه، همیشه همون نقطه اصلی ایستاده و با صبر و حوصله منتظر بود تا من بفهمم.
به همین دلیل، ملاقات با آقای اف خوش شانسانهترین اتفاقیِ که در طول زندگیم برای من افتاده.
یهبار، وقتی خیلی بچه و غیر منطقی بودم، به اون گفتم که بره و اینکه اون قطعاً میتونه شخص بهتری رو پیدا کنه.
اون موقع، جواب اون تأثیر خیلی عمیقی روی من گذاشت. اون گفت: «من هرگزِ هرگز «کسی بهتر»رو نمیخواستم، من فقط کسی رو که الان روبروی من ایستاده رو میخوام. کِی میتونی این موضوع رو درک کنی؟»
بله، الان میفهمم. ممنونم که منو پشت سرت نذاشتی، ممنونم که صبر کافی داشتی و به آرومی منتظر بزرگتر و بالغتر شدن یه دختر کوچولو موندی.
ماهِ کف دریا همون ماه آویزون توی آسمونه. و شخص مقابل من کسیِ که دوستش دارم.تهیه شده توسط چنل تلگرامی:
@Oe_Nomel
مترجم:sona
ادیتور:zolal
STAI LEGGENDO
من این دنیا رو دوست ندارم، فقط تو رو دوست دارم
Storie d'amore♥●•٠ شب قبل از ایـنکـہ گواهے ازدواجمون رو بگیـریـم، ازش پرسیـدم، "کے شروع بـہ علاقـہ داشتن بـہ من کردیـ؟" اون جواب داد ، "یـادم نیـست." "اما، چرا من؟" "چرا تو نه؟" "من خیـلے کوچیـکم (یــہ چیـز جزئے ام) و خیـلے راحت حسودے مے کنم." "منم همیـنطور...