صحنه ی هفتم
از اونجایی که گوان چائو با من بزرگ شده بود، درک چندانی از تفاوتهای جنسیتی نداشت. یه بار، آقای اف، هائو وویی، گوان چائو و من با هم درحال قدم زدن به سمت خونه بودیم. من و آقای اف خیلی جلوتر بودیم، گوان چائو در وسط میپلکید درحالی که هائو وو یی عقب مونده بود. یکدفعه هائو وو یی متوقف شد و منو صدا زد.
«جوی، اون چیز رو آوردی؟»
«چی؟»
اون چیزی رو لب زنی کرد.
من گیج شده بودم.
گوان چائو گفت: «نوار بهداشتی.»
«چی؟» من نتونستم حرف گوان چائو رو بشنوم.
«هائو وویی ازت میپرسه که با خودت نوار بهداشتی داری؟ اون پریود شده!» صدای گوان چائو به شدت بلند بود.
هائو وو یی فوراً یخ زد. حتی چهرهی کوه یخی ده هزار ساله آقای اف هم سرخ شد...صحنه ی هشتم
هائو وو یی یه عشق بچگی داشت. از اونجایی که اون چهار سال ازش بزرگتر بود، زمانی که ما توی دبیرستان بودیم اون توی دانشگاه مشغول تحصیل بود. خانوادهی اونها خیلی صمیمی بودن، حتی گاهی اوقات مستقیماً از همدیگه به عنوان داماد و عروس یاد میکردن. از اونجایی که اون اغلب توسط دوست پسرش لوس میشد، هائو وویی همیشه دختر بی خیال و شاد بود. با این حال، زمانی که ما سال اول دبیرستان بودیم، دوست پسر اون یکدفعه خواست باهاش بهم بزنه.
هائو وو یی داغون شد، و کلی وزن از دست داد. اون بعد از نیم ماه بی حالی، یه شب با من تماس گرفت و گفت که تصمیم داره روز بعد با دوست پسر سابقش صحبت درستی داشته باشه. سرانجام، اون به طور پنهانی ازم پرسید: «میدونی چطوری آرایش کنی؟»
البته که من نمیدونستم چطور، و از اون پرسیدم که چرا میخواد آرایش کنه.
اون جواب داد: «چون من میخوام توی بهترین حالت جلوی اون ظاهر بشم.»
در نتیجه، روز بعد هائو وو یی کیف آرایش مادرش دزدید و به خونهی من اومد. بعد از صرف یک بعد از ظهر کامل با آزمایش کردن آرایش، سرانجام موفق شدیم هائو وویی رو جوری آرایش کنیم که خودمون فک میکردیم خیلی خوشگله اما در واقع توی واقعیت واقعا زشت بود. من اونو به عنوان پاریس هیلتون چین ستایش میکردم، در حالی که اون از من به عنوان کویی لون می مِین لند تعریف میکرد. گوان چائو که کنار ما نشسته بود، طاقت شنیدن حرف های بیشتر رو نداشت و اظهار کرد که دوستی بین دخترا خیلی پرمدعاست.
من با این حرف که اون چیزی در مورد دوستیهای بین دخترا نمیدونه تلافی کردم. چرا ما به یه بهترین دوستِ دختر احتیاج داریم؟ این فقط برای این که ما بتونیم غرور خودمون رو حفظ کنیم! بنابراین پاریسِ چین به مذاکره با دوست پسر سابقش رفت. با اینکه من در مورد چیزی که اتفاق افتاد کاملا آگاهی ندارم، من می دونستم که وقتی حرف زدنشون تموم شد، هاوو یی مثل یه بچه زار می زد و از برگشتن به خونه خودداری میکرد. بنابراین، دوست پسر سابق اون مجبور شد شمارهی منو از تلفن همراهش پیدا کنه. من گوان چائو رو کشیدم تا بریم و برش داریم.
هنوز اون شب رو به یاد میارم. یه شب تاریک و طوفانی بود و هائو وو یی رو کنار رودخونه پیدا کردیم. اون به شدت گریه میکرد و موهاش بهم ریخته بود. آرایش صورتش پخش شده بود، و باعث می شد صورتش مثل پالِت یه هنرمند به نظر برسه. به گفتهی گوان چائو، اون اونقدر ترسیده بود که پاهاش مثل ژله میلرزید چون فکر کرده بود اون روح این رودخونهست.
بعدا، دوست پسر سابقش درخواست فوق العاده غیرمعقولی داشت. اون گفت که اگه هائو ووی یی موفق بشه 9999 تا ستارهی خوش شانسی تا قبل از تولدش به عنوان یه هدیهی تولد براش جمع کنه، اون دوباره به هائو وو یی برمیگرده.
با این حال، کمتر از یه هفته به تولد دوست پسر سابقش مونده بود! هائو وویی هر روز روی جمع کردن ستاره ها متمرکز بود و من هم به اون کمک می کردم. دخترای کلاس ما وقتی این پروژه رو فهمیدن، تلاش خودشونو شروع کردن و به جمع کردن ستارههای کاغذی کمک کردن، به نوعی، قبل از اینکه ما این موضوع رو بدونیم، کل کلاس به جمع کردن ستارههای کاغذی کمک میکردن! کسایی که خیلی دست و پا چلفتی بودن و نمیتونستن چیزی جمع کنن (مثل آقای اف ما) با شمردن ستارههای خوش شانسی به ما کمک میکردن و پیشرفت کار رو مرتباً به ما گزارش میدادن.
اون هفته شگفت انگیز بود، هر بار که زنگ به صدا در میاومد، و نشون از پایان کلاس داشت، کل کلاس ما ساکت میموند. هیچ کس برای بازی بیرون نمیرفت. همه سرهاشونو پایین انداخته بودن و تلاش میکردن ستارههای خوش شانسی جمع کنن. با همکاریای که ما به نمایش گذاشتیم همه تحت تأثیر قرار گرفتن و فقط با فکر به هدفِ کمک به هائو وو یی تمرکز کردن. ما مثل سربازای آماده و منتظر اعلام جنگ بودیم.
الان هم هر وقت این ماجرا رو به خاطر میارم، لرزش سردی توی ستون فقراتم حس میکنم. کلاسی که مرگ بارانه ساکته و همه سراشونو پایین انداختن و زیر لب غر میزنن، کسایی که چیزی نمیدونستن تصور میکردن کلاس ما داره یه نوع مراسم دسته جمعی اجرا میکنه.
سرانجام، درست قبل از تولد دوست پسر سابقش، ما موفق به جمع آوری 9999 تا ستارهی خوش شانسی شدیم. هائو وو یی یه گلدون غول پیکر برای نگهداشتن اونا خرید. اون روز، بعد از تموم شدن مدرسه، همه توی مدرسه موندن درحالی که گلدون گل دور تا دور کلاس دور میزد و به همه اجازه میداد ستارههای خوش شانسیشون رو داخلش
بندازن. وقتی گلدون به هائو ووی یی رسید، پر از ستارههای خوش شانس بود
هائو ووی این گلدون رو برداشت و به دیدن دوست پسر سابقش رفت. دوست پسر سابقش خیلی شوکه شده بود، اول، وقتی برای اولین بار این درخواست رو کرد، اون به راحتی میخواست عدم امکان برگشت دوباره اونها رو مشخص کنه، اون هرگز فکر نمیکرد که هائو وویی موفق بشه خواستهی اونو برآورده کنه. در نهایت، هر دو هنوز هم از هم جدا شدن. با این وجود، هائو وویی گفت که به طرز عجیبی، اون حتی کوچکترین غم و اندوهی رو وقتی که گلدون ستارههای خوش شانسی رو به خونه میبرد، احساس نکرده.
بعدا، وقتی سال سوم دبیرستان بودیم، یه سالمند بزرگتر بود که به سرطان خون مبتلا شده بود. مدیر، کل مدرسه رو برای جمع آوری کمک مالی جمع کرد، و درآمد حاصل از اون به اون سالمند اهدا شد. پیشنهاد ما فروش اون گلدون ستارههای خوش شانسی بود. روز جمع آوری کمک مالی، کل کلاس ما، به همراه هائو وو یی، گلدون ستارههای خوش شانسی رو توی زمین ورزشی گذاشتن و در طول مسیر ستارههای خیره کنندهی بی شماری دریافت کردن.
در پایان، معلم ما گلدون ستارههای خوش شانسی رو خرید و اونو توی دفترش قرار داد. امسال، وقتی همکلاسیهای ما به دیدنش رفتن، گفتن که در کمال تعجب گلدون ستارههای خوش شانسی هنوز اونجا بود! حالا که بهش فکر میکنم، اون سال که کل کلاس ما روی جمع کردن ستارههای خوش شانسی متمرکز بود، ما توجه زیادی به خودمون جلب کردیم، افراد تصادفی برای دیدن جمع کردن ستارهها به کلاس ما هجوم آوردن. با کمال تعجب، معلم سابق ما که به خاطر سخت گیری شهرت داشت، چشماشو روی پروژهی ما بسته بود، شاید همبستگی ما اونو تحت تأثیر قرار داده بود. اون زمان، جوانی ما با معصومیت و اشتیاق ساخته شد، ما سرکش اما مهربون بودیم. و این بهترین قسمت شخصیت ما بود.
صحنه ی نهم
یه روز، من با هائو وو یی مشغول نوشیدن بودم. با اینکه همکلاسی هائو وو یی توی قرار های کور زیادی بود اما اون نتونسته بود با کسی جور بشه. وقتی علتشو پرسیدم اون جواب داد: «من موانع روانی دارم.»
من: «آه؟! چه موانعی؟»
هائو وو یی: « اینکه یه نفر همیشه برای یه مدتی به چیزی احتیاج داره و همیشه اون موقع متوجه میشم که طرف مقابل یه عقب مونده ست.»
من: «من دقیقاً برعکستم! تنها دلیل ازدواج من با آقای اف، اونم با سرعت نور این بود که می ترسیدم اون بفهمه من یه عقب موندم.»
آقای اف که تموم مدت کنار من نشسته بود و به مکالمه ما گوش می داد، بالاخره صحبت کرد: «جای تعجب نیست که من همیشه احساس میکردم که یه چیزی باید از قلم افتاده، من باید...»
صحنه ی دهم
هائو ووی درحال حاضر توی یه شرکت انتشاراتی مشغول به کاره. یه روز اونو برای انجام نظرسنجی توی کتابفروشی همراهی کردم. وقتی کتابهای لی آن رو دیدیم، هائو وویی شروع به واکنش نشون دادن کرد: «خیلی دوس داشتم روی کتابی که توسط یه نویسنده مشهور نوشته شده کار می کردم، حتی مجبور نبودم خلاصه ای از طرح داستان رو ارائه بدم. نوشتن اسم نویسنده، فروش عالی رو تضمین میکنه.»
من جواب دادم: «این درسته، اگه تو روی کتابهای ژانگ یی مو کار کنی هم همین تاثیر رو داری.»
«در کل چین، افراد خیلی زیادی امیدوارند که سردبیر کتابهای ژانگ یی مو باشن، بنابراین من هیچوقت فرصتی پیدا نمی کنم. به جاش احساس می کنم هم تو و هم آقای اف پتانسیل مخفی اینو دارید، بنابراین در آینده وقتی معروف شدید، یادتون باشه که اجازه بدید ویراستار زندگی نامهی شما باشم.»
«من خیلی جاه طلب هستم، پس روی من حساب نکن.»
«البته که من روی تو حساب نمی کنم، همه چیزهایی که ما نیاز داریم اینِ که آقای اف مشهور بشه! اون موقع، کتابت به عنوان اولین زندگینامهی همسر اول یه کارآفرین موفق، آقای اف شناخته میشه!»
«صبر کن، چرا من به عنوان همسر اولش شناخته میشم؟ اون همسر دومی هم پیدا میکنه؟»«گفتنش سخته، وقتی کسی پول زیادی بدست بیاره، با وسوسههای بی شماری روبرو میشه. من قصد دارم به همسرای اول، دوم، سوم و چهارمش کمک کنم زندگی نامهی خودشون رو منتشر کنن، بنابراین یه مجموعه تشکیل میشه. حتما فروش خوبی داره!»
«خداحافظ، من قصد دارم دوستیمون رو همینجا قطع کنم.»
صحنه ی یازدهم
من از وی چت به هاو وو یی پیام دادم و توافق کردیم که آخر هفته رو فیلم ببینیم.
هائو وو یی: «چطوری یه مرد میتونه اینقدر خوشتیپ باشه!»
من: «خدای مردها برای همیشه زندگی میکنه، چانگ چن تا ابد وجود داره.»
هائو وو یی: «وقتی بالاخره بهش یه ضربهی بزرگ زدم، اولین کاری که میخوام انجام بدم اینِ که شوگر مامی اون باشم.»
من: «شوگر مامی بودن نیاز به پول زیادی نداره؟»
هائو ووی: «حتی اگه من نتونم شوگر مامی اون باشم، مطمئناً حداقل یه شب رو میتونم کنارش باشم.»
من: «پس ما باید بیشتر کار کنیم و پول بیشتری در بیاریم.»
آقای اف درحالی که بی سر و صدا به همه صحبتهای ما گوش میداد، بالاخره زبون باز کرد: «تا وقتی شما بچهها پول کافی در بیارین، چانگ چن دیگه نابارور شده.»
صحنه ی دوازدهم
وقتی من و آقای اف تصمیم به ازدواج گرفتیم، همه برای من آرزوی یه ازدواج سعادتمندانه و طولانی رو داشتن. فقط هائو وو یی دستام رو محکم گرفته بود و با جدیت به من گفت: «عزیزم، مهم نیست چیکار کنی من همیشه ازت حمایت میکنم. حتی اگه قصد فرار از عروسی رو هم داری، من برات یه کفش ورزشی میخرم.»
آقای اف برای دفعات زیادی به اون چشم غره رفت.
اون همکلاسی من، بهترین دوست من، ساقدوش من و مادرخوندهی آیندهی بچههای منه. وقتی هر دو هشتاد ساله بشیم، توی خونهی سالمندان همراه هم میمونیم، در حالی که کنار هم روی صندلیهای چرخدارمون نشستیم کلوخههای زیبای دوردست رو تماشا میکنیم. اون عزیزترین، عزیزترینِ من، هائو وو ییه.تهیه شده توسط چنل تلگرامی:
@Oe_NoMel
Translator by: Sona
editor: zolal
VOCÊ ESTÁ LENDO
من این دنیا رو دوست ندارم، فقط تو رو دوست دارم
Romance♥●•٠ شب قبل از ایـنکـہ گواهے ازدواجمون رو بگیـریـم، ازش پرسیـدم، "کے شروع بـہ علاقـہ داشتن بـہ من کردیـ؟" اون جواب داد ، "یـادم نیـست." "اما، چرا من؟" "چرا تو نه؟" "من خیـلے کوچیـکم (یــہ چیـز جزئے ام) و خیـلے راحت حسودے مے کنم." "منم همیـنطور...