چپتر1 پارت2 این همون چیزی که باعث میشه فک کنی با یه مرد جدی قرار میزاری

34 12 2
                                    


"این همون چیزیِ که باعث میشه فکر کنی با یه مرد جدی قرار میذاری"

صحنه ی هفتم
سال گذشته، شرکت ما برنامه ای توی یه منطقه‌ی کوهستانی نسبتا روستایی انجام داد. وقتی مشغول کار توی منطقه کوهستانی بودم، بین جمعیت گیر افتادم و زمین خوردم. پام به یه سنگ خورد، اونقدر دردناک بود که می‌تونستم ستاره ها رو ببینم.
همکارام اومدن و در حالی که ازم می‌پرسیدن خوبم، کمکم کردن. آروم بلند شدم و به اونا اطمینان دادم که حالم خوبه. دوتا باند کمکی اونجایی که آسیب دیده گذاشتم و به کار ادامه دادم.
وقتی برگشتم، فهمیدم شلوارم تا نصفه پر از خون شده، لنگ لنگان راه خودمو به یه درمانگاه پیش گرفتم. دکتر بهم گفت بعد از چنتا بخیه حالم خوب میشه، اما ماده‌ی بی‌هوشی در دسترس نیست.
از اونجایی که روز بعد هم مجبور بودیم کار رو ادامه بدیم نمی‎‌تونستم تاخیر داشته باشم. پس دندونهام رو بهم فشار دادم و بهش گفتم انجامش بده، می‌تونم درد رو تحمل کنم.
بدون این که صدایی ایجاد کنم با سر سختی تموم رَوَند بخیه رو تحمل کردم. همکارام کنارم ایستاده بودن و در تمام مدت این فرآیند، منو همراهی می‌کردن. یه پسر 180 سانتی متری اهل دونگ بی (شمال شرقی چین) که روند کار رو نگاه می کرد اومد بالای سرم و گفت که واقعاً شجاعتم رو تحسین می‌کنه.
من از حرفاش خجالت کشیدم و جواب دادم: «این که چیزی نیست. وقتی کوچیک‌تر بودم، یه عمل جراحی رو که صد برابر دردناک تر از این بود انجام دادم و تونستم در برابرش مقاومت کنم.»
وقتی به پکن برگشتیم، آقای اف توی فردوگاه بود تا منو همکارام رو با خودش ببره. خیلی خسته بودم و وقتی که وارد ماشین شدم خوابیدم.
وقتی نیمه راه هوشیار شدم، شنیدم همکارم گفت اگه چند دهه قبل به دنیا اومده بودم، هوآ مولان می‌شدم.
بعد همکارام از آقای اِف پرسیدن: «اون توی خونه هم قویه؟»
آقای اف جواب داد: «نه، توی خونه اون دوست داره خودشو لوس کنه. هر موقع که فیلم نگاه می‌کنیم، اون اینقدر گریه می‌کنه که من مجبور می‌شم نازشو بکشم، اون واقعا مثل یه بچه ست.»
همکارام تعجب کرده بودن: «چرا؟»
«چون وقتی با منه، نیازی نداره جبهه بگیره.»
من بی سر و صدا داشتم گوش می‌دادم که یک‌دفعه احساس کردم اشک هام پشت پلک‌هام رو پر کرده.
یه بار، توی کتابخونه به این جمله برخوردم که تاثیر عمیقی روی من گذاشت. «در طول
زندگی یه شخص می‌تونه عشق رو پیدا کنه و یه شخص رابطه‌ی جنسی رو. اینا مهم نیست. چیزی که مهمه اینه که کسی تو رو می‌فهمه رو پیدا کنی.»
آه فکر کنم این باید همون درک کردن باشه.

صحنه ی هشتم:
شرکتم می‌خواست یه رویداد مربوط به یاد آوری خاطرات جوانان برنامه ریزی کنه.
من پیامی رو با این مضمون برای دوستام فرستادم. «چه اتفاقی واسه شخصی که دوران دانشگاه و مدرسه دوسش داشتین، افتاده؟»
جوابهای مختلفی دریافت کردم:
«اون الان پدر یه نفر شده.»
«اون ازدواج کرده و قبلا یه بچه داره. دیروز من خواب اونو دیدم، اون هنوز هم نسبت به من همون طوری بود، بهم اهمیت نمی‌داد. به نظر می‌رسه مهم نیست چقدر سخت تلاش کنم تا بدستش بیارم، همش بی‌فایدست. من خیلی به خاطر خوابم ناراحت شدم. با این حال، اون هیچ اشتباهی نکرده، اون فقط هیچوقت منو دوست نداشت.»
«در دوران دانشجویی، عشقم سوال های تاریخ بود.»
همونطور که داشتم پیام ها رو می‌خوندم، متوجه شدم که به طور تصادفی یه پیام برای آقای اف هم فرستادم.
من واقعاً انتظار نداشتم اون جواب بده، انتظار واقعی من این بود که اون جواب نده. در
اون دوره از زمان، هر دو نفرمون خیلی مشغول کار بودیم.
وقتی من به خونه می‌اومدم، ساعت 11 شب بود، با این حال اون حتی دیرتر از من به خونه می‌اومد.
در حالی که خواب آلود بودم، احساس کردم که اون آروم اومده روی تخت و داره روی من پتو میندازه.
صبح روز بعد، اون دیگه رفته بود. پیام‌هام رو باز کردم و یه پیام خوانده نشده دیدم. این جواب اون بود.
«اون الان همسر منه و در کنار من با آرامش می‌خوابه.»

من این دنیا رو دوست ندارم، فقط تو رو دوست دارمDonde viven las historias. Descúbrelo ahora