چپتر3 زندگی روزمره ی خواهر و برادر عقب مونده ی خنده دار

25 9 1
                                        

زندگی روزمره خواهر و برادر عقب مونده ی خنده دار"

صحنه ی اول
من یه برادر بزرگتر به نام  گوان چائو دارم  که یه سال از من   بزرگتره.  با اینکه پدر و مادرمون یه نفره، اما توی کوچیکترین چیزی به هم شباهت نداریم.  حتی وقتی ما بچه هم بودیم، اون همیشه  باهوش‌تر از من بود.  وقتی من  هنوز با بلوک‌های  چوبی بازی می‌کردم،  اون  با رئوستات  و آمپرمتر بازی  می‌کرد.  وقتی که من می‌خواستم  جدول ضرب  رو حفظ  کنم اون قبلاً شروع به خوندن  جدول تناوبی  کرده بود.  وقتی که اون با معلم بحث می‌کرد که ایجاد یه میدان مغناطیسی توسط یه بار متحرک قوانین مربوط به صرفه جویی در انرژی رو نقض  می‌کنه،  من کنارش ایستاده بودم،  حتی قادر به درک نمادهایی که اون‌ها در موردشون صحبت می‌کردن نبودم.
من مرتباً شک می‌کردم که اون دوتا مغز داره... که یکیشو از من دزدیده.
وقتی جوان بودم،  غالباً به  دخترایی که تک  فرزند بودن حسودی می‌کردم. من و گوان چائو از جوونی  می‌جنگیدیم و اون هرگز تسلیم من نشد. سال گذشته،  پسر عموی من فرزند دوم خودشو به دنیا آورد و  در نتیجه این اتفاق باعث ناراحتی خفیف پسر بزرگترش شد. زمان دوش گرفتن بچه، گوان چائو با پوزخند پخش شده روی صورتش به اون تبریک گفت: «تبریک می گم! الان وقتی اشتباه می‌کنی، یه گوسفند آماده برای خودت داری!» از این جمله کاملاً مشخصِ که کودکی من چقدر دلگیر بوده.

صحنه ی دوم
گوان چائو  در جوانی مرتباً  منو اذیت می‌کرد. اون  با من بازی  نمی‌کرد و حتی  میان وعده‌های منو هم می‌دزدید. از اونجایی که اون موقع خیلی چاق‌تر از اون بودم، در مورد دعواهای  بدنی یه مزیت قاطع  داشتم... اگه نمی‌تونستم  خوراکی‌های  خودمو بدزدم، بلافاصله  به نیروی  جسمی متوسل  می‌شدم. با این حال، این الاغ، بازیگر  فوق العاده خوبی بود. قبل از اینکه حتی مشتم رو بالا ببرم، لحظه‌ای اینو می‌گفت مادر از کنارش رد می‌شه،  بلافاصله  روی زمین  می‌افتاد  و سرش  رو  می‌گرفت،  زار می‌زد  و از درد گریه می‌کرد. کل این فرآیند مثل ابریشم نرم بود.
نتیجه این شد: من یه کتک خوب از مادرم دریافت کردم.
البته بعضی اوقات من هم باهوش بودم. مادرم نحوه نوشتن رو به ما یاد داد و قبل از اینکه حتی یاد بگیرم چطوری اسم خودمو بنویسم، یاد گرفتم چطوری اسم اونو بنویسم. به  همین  ترتیب، من  عبارت  «مقبره ی گوان چائو» رو  روی یه چوب بستنی نوشتم و اونو توی گلدان گل خانوادم فرو کردم.
نتیجه: من یه کتک دیگه دریافت کردم.
خواهر و برادرهای متنوع و زیادی توی این دنیا وجود داره... نوعی وجود داره که همدیگه رو خیلی دوست دارن، نوعی خیلی به هم نزدیک هستن، نوعی وجود داره که  تحمل نگاه کردن به همدیگه رو ندارن. از طرف دیگه، گوان چائو و من متعلق به نوعی بودیم که از موقع تولدمون دائماً می‌جنگیدیم.
دهن  گنده‌ی  گوان چائو  یه استعداد  ذاتیِ که  اون از زمانی  که توی  رحم مادرم  بود پرورشش داده.  وقتی جوان بودم،  من واقعا یه  تیکه چربیِ آبی رنگ  واقعی  بودم. در طول زمستان، مادرم نگران این بود که من و گوان چائو احساس سرما کنیم و بنابراین مقدار زیادی  لباس برای پوشیدن  به ما می‌داد. با این حال، به نظر نمی‌رسید گوان چائو هیچوقت چاق باشه، مهم نیست که چند لایه پوشیده باشه، در حالی که من به راحتی به یه توپ گرد و چاق تبدیل می‌شدم.
گوان چائو با نگرانی اظهار کرد: «وقتی در آینده ازدواج کنی چه اتفاقی می‌افته؟» «عروس های دیگه‌ای که لباس عروس می‌پوشن مثل شاهزاده خانوم‌ها به نظر می‌رسن، درحالی که تو فقط مثل یه نون به نظر می‌رسی...» در نتیجه، من اغلب کابوس می‌دیدم: توی خواب،  همیشه یه نفر با کت و شلوار رسمی با من توی راهرو قدم می‌زد و ما توی کلیسا سوگند خودمونو می‌گفتیم. دقیقاً در همین زمان، کشیش به داماد  می‌گفت که اگه ممکنه عروس رو ببوسه.
کت و شلوار رسمی به آرومی حجاب منو بلند می‌کنه و...
فقط یه گوشت خوک سفید و سبزیجات زیرش پیدا می‌کنه.
بعد  از مطالعه،  من به طور معجزه آسایی شروع  به لاغر شدن کردم و از  اون موقع موفق شدم  وزن سالم  رو حفظ کنم. اخیراً،  من با افتخار یه عکس گرفتم و اونو برای گوان چائو فرستادم، «ببین، حتی 90 هم نیست.»
اون جواب داد: «افرادی که وزن اونها از 100 بیشتر نمی‌شه، صاف یا کوتاه هستن، اما تو واقعاً موفق شدی هر دوش باشی.»
صحنه ی سوم
من  مدرسه  رو زود  شروع کردم،  بنابراین  توی دبستان  و راهنمایی با هم، هم کلاسی بودیم. گوان چائو خیل باهوشه. حتی اگه توی کلاس به ندرت توجه می‌کرد، با این وجود همیشه اولین نفر کلاس بود. بنابراین، من همیشه فکر می‌کردم گوان چائو بی‌نظیرِ... تا اینکه توی دبیرستان ما با آقای اف آشنا شدیم.
به نظر می‌رسید گوان  چائو و آقای اف  مثل سرنوشت‌های کینه  توز باشن، چون آقای اف توی امتحان همیشه نمره‌ی کمی بهتری نسبت به  گوان چائو  می‌گرفت.  با  اینکه گوان چائو  ظاهرا بی ‌تفاوت  به نظر  می‌رسید، اما به طور  مداوم  توی قلبش  احساس ناراحتی می‌کرد.
یه بار، گوان چائو تصمیم گرفت در زمین بسکتبال به آقای اف نزدیک بشه. من  كنار کیفم بودم و صحبت‌های اونا رو كه به شرح زیر بود شنیدم.
«میری؟» (بدیهیه، علی رغم اینکه چیزی برای گفتن نداشت، هنوزم می‌خواست صحبت كوچیكی درست کنه)
آقای اف  جوابی بهش نداد... به جاش  تموم صورتش رو با این جمله پر کرد «تو کی هستی؟»
«من گوان چائو از کلاس 9 هستم.» (خودشو با اعتماد به نفس زیادی معرفی کرد.»  
«کی؟»
«چیزی در مورد من نشنیدی؟» (کاملا شگفت زده شد)
آقای اف بدون هیچ حالتی سرشو تکون داد.    
«ما حتی با هم توی کلاس آموزش المپیاد ریاضی شرکت کردیم، من نماینده ی کلاس بودم، فراموش کردی؟»
آقای اف بدون حالت موند.   
«تو واقعاً  فراموش کردی؟ هر موقع که ما امتحان می‌دیم، من همیشه پشت سرت نشستم (چون ترتیب نشستن امتحان ما مطابق با نمره های ما تنظیم شده بود). اولین باری که امتحان ماهانه دادیم، پنج نمره ازت کمتر گرفتم، دومین بار هشت نمره و آخرین بار که نزدیک بود ازت جلو بزنم، فقط با اختلاف تنها یه نمره.»
آقای اف همچنان بی‌گناه به برادرم نگاه می‌کرد. به نظر من، اون باید سعی کرده باشه تا  به چیزی  برای گفتن  فکر کنه  تا بی‌ثباتی  بین هر دو زمان  رو از بین  ببره،  اما  این ماموریت براش خیلی سخت بود... علی رغم اینکه مدتی در مورد حرفی که می خواد بزنه فکر کرد، اون فقط موفق شد یه جمله کوتاه بگه.
«به کار سختت ادامه بده.»
بعد، اون چنتا کتاب از من گرفت، دستاش رو تکون داد و رفت و گوان چائو ی مبهوت رو پشت سرش گذاشت.

من این دنیا رو دوست ندارم، فقط تو رو دوست دارمWo Geschichten leben. Entdecke jetzt