چپتر13 پارت2: " از دست دادن چیز مهمی در زندگی."

15 6 0
                                    

صحنه ی دوم
  وقتی ما دبیرستانی بودیم، یه دانش آموز دختر خیلی زیبا توی مدرسه من بود که از  اون  به عنوان الهه یاد می کردیم. اولین باری که با الهه ملاقات کردم، احساس کردم  دوان یو ام  که برای اولین بار با وانگ یو یان آشنا شده و اصرار زیادی برای زانو زدن و  اعلام  کردن  ورود  الهه داشتم.
الهه توی سال دوم به دبیرستان ما منتقل شد. موقعی که اون  برای  اولین  بار  وارد  مدرسه شد، ما در حال آموزش نظامی بودیم، بنابراین، ظاهر عمومی دانش آموزا خیلی مبهم بود. در مقابل، وقتی الهه روی صحنه معرفی شد، پوست درخشان و بدن گرم اون لباس نظامی زشت و فاجعه بار رو خیلی وسوسه انگیز نشون می داد.
من به اون اشاره كردم و زیر گوش دانش آموز كناریم زمزمه كردم، «اون مثل مأمور زن خاصي كه ارتش براي وسوسه کردن دشمن فرستاده، به نظر نمي رسه؟»
زیبایی انواع مختلفی داره. به عنوان مثال، نوع زیبایی کریستال لیو وجود داره و همچنین نوع زیبایی فان بینگ بینگ هم وجود داره. با وجود اینکه اون فقط 16 سالش بود، الهه قبلا هاله ی نوع آخر زیبایی رو داشت. نکته  مشترک  این  زنای  زیبا  به  شرح  زیره: همون  لحظه ی  ظاهر شدنشون ، زنگ های هشدار توی مغز جمعیت بقیه ی زنا که خیلی محتاط می شن به صدا  در میاد و از هر نوع ارتباط دوست پسرشون با دخترای خوشگل جلوگیری می کنن.
در حقیقت، الهه توی زمینه روابط عاشقانه خیلی با استعداد بود. قبل از اینکه آموزش نظامی تموم بشه، اون قبلاً موفق شده بود دوست پسر نماینده ی  ادبیات  ما  رو  بدزده. اون  پسر دقیقاً شبیه وانگ لیهوم بود ولی هر موقع آهنگِ همیشه عاشق رو می خوند می تونست به عنوان وانگ لیهوم واقعی رد بشه. وقتی نماینده ادبیات ما دور انداخته شد، گریه و زاری کرد انگار که یکی از نزدیکانش مرده باشه. با این حال، اون خیلی زود گریه کردن  رو  متوقف  کرد، البته بیشتر دلیلش این بود که وانگ لیهوم جعلی توسط الهه بعدِ دو هفته دور انداخته شد.
یه جمله ی چینی وجود داره که می گه  زنای  زیبا  اغلب  نسبت  به  مردایی  که  ستایششون میکنن سرد و غیر دوستانه هستن. این جمله توصیف کاملی برای الهه ست، انگار که سفارشی برای اون ساخته شده. الهه یه شخص خیلی برجسته توی  مدرسه  ما  بود، با  تعداد  بیشماری دانش آموز پسر که شیفته ی جذابیت های اون بودن. با توجه به محبوبیت الهه، من به راحتی احساس کردم که افراد خاصی با  جذابیت های  مناظر مشهور  به دنیا اومدن و به طور  طبیعی اصرار غیرقابل مقاومت رو توی مردم برای گذشتن از مرزشون تحریک می کنن  تا  اونا  نشون بدن که اونها هم از این منظره دیدن کردن. آه، من تعجب می کنم که الهه برای رسیدن به چنین زندگی خوبی باید به چه خدایی اعتقاد داشته باشه.
با نارضایتی، از برادرم پرسیدم، «شما مردا فقط روی ظاهر خارجی زنا تمرکز می کنید؟»
اون جواب داد، «واضحه! تلاش برای قضاوت درمورد شخصیت بیش از حد انتزاعیه. برعکس، قضاوت کردن یه شخص بر اساس چهره ی اون خیلی ساده تر و آسون تره.»
لعنتی.
شایعات مختلفی در مورد الهه وجود داشت. با این حال، دو مورد  خیلی  معروف بود. اولین مورد این بود که خانواده ی اون دوتا معدن داشتن و پول تو جیبی اون هزار دلار در هفته بود. مورد دوم این بود که دلیل انتقال اون به مدرسه ما این بود که اون توی مدرسه قبلیش با معلم خودش رابطه ی نامشروع داشته و حتی سقط جنین کرده.
اغلب گفته می شه که وقتی دو زن همزمان از  زن  دیگه ای  متنفر  می شن، اون  دوتا  به سرعت با همدیگه دوست می شن. با توجه به خاطرات مبهم من، دانش آموزای دختر توی مدرسه من غالباً شایعات منفی رو در مورد الهه پخش  می کردن. لحظه ای  که  حرف  از  الهه می شد، همه توی موضوع مشترک شرکت می کردن و بهم کمک می کردن. در نتیجه، الهه به یه نیروی تنها و منزوی تبدیل شد که به متحد شدن دانش آموزای دختر توی کلاس من کمک می کرد.
برعکس، الهه هیچوقت دوستی نداشت. با این حال، الهه کوچیکترین اذیتی نشد  و  به  راحتی نظرات دیگران رو نادیده گرفت. من همیشه فکر می کردم که الهه موفق می شه تا آخر هاله خودشو حفظ کنه و حتی وقتی تبدیل به یه خانوم پیر نود ساله روی صندلی چرخدار می شه  هم اون همچنان یه پیرزن متکبر و سرده که از ارتباط برقرار کردن با بقیه سر باز میزنه. با این حال، واقعیت این بود، سال سوم دبیرستان، زمانی  که  امتحانات  سال  آخر  ما  نزدیک  بود، الهه تصمیم یدفعه ای برای ترک کردن مدرسه گرفت.
قبل از اینکه الهه زن تصمیم به ترک مدرسه بگیره، صحبت در مورد اینکه الهه  از  یه  خانواده ی فقیره توی مدرسه من شروع به گردش کرد. معلوم  شد  که  پدر  الهه  ثروتمند  نیست  در عوض پدرش صاحب یه غرفه ی رشته فرنگی مرغ توی جاده ی ایکس بوده، و الهه همیشه آخر هفته توی کارای غرفه کمک می کرده.دانش آموزا حتی به انجمن مدرسه اومدن تا عکسهایی از الهه رو که اثبات می کنه توی غرفه  کار  میکنه  رو  آپلود  کنن. با  اینکه  عکس ها  نسبتاً ناواضح بودن (چون به صورت مخفیانه گرفته شدن)، اما هنوز هم میتونستی الهه رو توی اونا بشناسی. توی عکسها، الهه موهای خودشو به روشی کاملاً ساده بسته  بود  و  در حال  شستن ظرف ها کنار جاده بود. اما حتی اون زمان هم، الهه هنوز خیلی زیبا بود  و  حتی  شبیه  سسیلیا چونگ توی سریال گمشده در زمان بود. با این حال، این واقعیت که خانم  الهه  رشته  فرنگی مرغ می فروخت خیلی تکان دهنده بود و از اون موقع به بعد، دختر خوشگل مدرسه تبدیل به یه شوخی شد، و عبارت «رشته ی مرغ» تبدیل به یه نکته ی خنده دار همیشگی شد.
یه روز صبح، موقع رسیدن به مدرسه، متوجه حضور جمعیتی شدم که  ورودی  کلاس  من  رو احاطه کرده بودن. معلوم شد که کسی عکسی از الهه رو روی تخته سیاه چسبونده و حتی روش اینو نوشته «بیا مرغهای منو بخور». الهه بی تعارف وارد کلاس شد، کیف مدرسه خودشو روی میزش گذاشت و با آرامش شروع به  اصلاح کردن  تکالیفش  کرد، انگار هیچ چیزی  غیر عادی نبود.
درست موقعی که امتحانات سال آخر ما نزدیک شد، حادثه دیگه ای  اتفاق  افتاد. یه  دانش آموز پسر توی کلاس من بود که قبلا دنبال الهه راه افتاده بود، اما  نتیجه ای  نداشت. یه روز، دانش آموز پسر یدفعه اعلام کرد که می خواد از کل کلاس رو به یه وعده غذایی  دعوت  کنه. در کمال تعجب، یه عموی میانسال موقع ناهار با یه سه چرخه موتوری وارد شد و چهل کاسه رشته ی مرغ به کلاس من تحویل داد. گرچه من در شرایط عادی نسبتاً خنگم، اما  اون  روز  به طرز عجیبی درک می کردم و بلافاصله نتیجه گرفتم که عموی میانسال پدر الهه ست.
دانش آموز پسری که رد شده بود به عموی  میانسال  دستور  داد  رشته ها  رو  شخصاً  روی میزهامون بهمون تحویل بده. با شنیدن این حرف، گروهی از دانش آموزای پسر از خنده روده بر شدن و به عموی میانسال خیره شدن: «سوپ تو خراب  شده! ما  دیگه  اونو  نمی خوایم، پس برش گردون.»
عموی میانسال مردی خیلی صادق بود، و سعی کرد توضیح بده: «سوپ شخصاً کمتر از یه ساعت قبل توسط من پخته شده. هیچ راهی برای خراب شدن سوپ وجود نداره.»
دانش آموزای باقیمونده توی کلاس شروع به داد زدن کردن: «سوپ قطعاً خراب شده! کل کلاس ما می تونن شاهد باشن.»
چهره ی عموی میانسال از عصبانیت قرمز شد و به تلاش خودش برای استدلال با دانش آموز پسر ادامه داد. با این حال، دانش آموز پسر گوش خودشو روی حرفای عموی میانسال بست و گفت: «تو دوتا گزینه مقابلت داری. یا  می تونی  همه ی  چهل  کاسه  رشته ی  مرغ  رو  درجا تموم کنی، یا اینکه چهل کاسه رشته ی مرغ رو برگردونی. اگه از انتخاب هر دو گزینه خودداری کنی، من این موضوع رو به مقامات مربوطه گزارش میدم.»
شرارت گروه دانش آموزا با موفقیت عموی میانسال رو مجبور کرد، بی  سر  و  صدا  و  لنگ لنگان سر هر میز بره و سعی کنه چهل کاسه رشته ی مرغ رو جمع کنه. من که نمی تونستم این زورگویی رو ببینم، شروع به کمک توی  جمع کردن  کاسه ها  کردم. عموی  میانسال  با کمال ادب کمک منو رد کرد، و بهم گفت  که  دستام  رو  کثیف  نکنم. همون موقع، دانش آموز پسر گفت لعنت به آدمای فوضول.
همون موقع، الهه تازه بعد  از  خریدن  ناهار  بیرون  از  مدرسه  به  کلاس  برگشته  بود. اون بلافاصله از پدرش خواست دست از کارش بکشه و یه كاسه  رشته ی  مرغ  جلوی  دانش  آموز پسر گذاشت، «بخورش.» موقعی که دانش آموز پسر از خوردن  اون  غذا  امتناع  کرد، الهه  با عصبانیت پرید و یقه اونو گرفت، «من ازت می خوام این یه  کاسه  رشته رو  که با جون و دل درست شده بخوری!»
«فکر می کنی فقط چون پدرت اینجاست می تونی بهم دستور بدی؟ محض رضای خدا، اون فقط یه پیر معلول بی فایده ست که رشته ی مرغ می فروشه!»
پدر الهه با عجله لباس الهه رو نگه داشت تا مانع تشدید بیشتر موضوع بشه. همین موقع، معلممون برگشت. اون بعد از ارزیابی سریع صحنه ی پیش روش، شروع  به  سرزنش  دانش آموز پسر و الهه زن کرد: «امتحانات نهایی نزدیکه، پس سعی نکنین مشکلی درست نکنین.»
بعد الهه یه کار غیرمنتظره انجام داد و کاسه ی رشته ی مرغ رو روی صورت دانش آموز پسر ریخت و کاسه رو روی زمین کوبید. «خب. بدتر از همه بدتره، من سر امتحان نمی شینم.»
اینطوری بود که الهه رفت.
برای سالهای متمادی، من مطلقا هیچ خبری در رابطه با الهه  نمی شنیدم  و  تقریباً  فراموش کردم که همچین شخصی زمانی وجود داشته. با این حال، من سال گذشته موفق شدم با الهه توی یه مهمونی برخورد کنم. بعد از اون بود که فهمیدم الهه  اسم  خودشو  تغییر  داده  و به عنوان میزبان یه برنامه اینترنتی کار می کنه. الهه اصرار داشت که منو به یه  وعده ی  غذایی دعوت کنه تا ازم بخاطر کمک به پدرش در گذشته تشکر کنه. من  در  تمام  مدت  طول  غذا خیلی ناخوشایند بودم و تموم مدت صورتم مثل چغندر قرمز بود. احساس کردم  با  توجه  به اون اتفاق، کل کلاس و چهل دانش آموز، از جمله من، همه همدست بودن.
الهه بهم گفت که بعداً به عنوان یه داوطلب خصوصی سر امتحان نشسته. موقعی  که  فارغ التحصیلی نزدیک شده، اون توی یه مسابقه ی زیبایی شرکت کرده و  به  عنوان  برنده  معرفی شده، بنابراین فرصت اومدن به پکن رو کسب کرده. وقتی اون حادثه ای که توی دبیرستان رخ داده بود مطرح کرد، بهم گفت که اون دانش آموز پسر متعاقباً با اون توی شبکه رنرن  (شبیه فیس بوک چین) تماس گرفته و ازش عذرخواهی کرده. علاوه  بر  این، اون  بیشتر  تلاش  کرده بود تا کارهای خودشو توجیه کنه و ادعا کرده که اون فقط اونو لو داده  چون  به  راحتی  تحمل نداشته ببینه مردم دروغ هاشونو توی تاریکی از بقیه مخفی می کنن.
اون گفت: «اما من هیچوقت نگفتم كه پدرم میلیونره و اینکه من هیچ سقط جنینی انجام ندادم. در همه ی مدت تحصیل توی دبیرستان، فقط یه بار وارد رابطه شدم که فقط دو هفته ادامه داشت. موقعی که دوست پسر سابقم منو دنبال می کرد، هیچوقت بهم نگفت که اون بهم وابسته شده.»
متعاقباً، از دوستی درخواستی دریافت کردم که به دنبال میزبان برنامه هایی بود که مسئول انجام مصاحبه های مختلف باشن. وقتی برای درخواست پیش الهه رفتم، اون بدون لحظه ای تردید موافقت کرد که کمک کنه. من برای ضبط برنامه اونو همراهی  کردم. این  یه  نمایش زیبایی بود و در مجموع شیش میزبان برنامه رو هدایت می کردن. به نظر  می رسید  که  این شیش میزبان از یه مدل ساخته شدن همه  اونا  پاهای بلند  و  کمرهای باریک  و  لباس های شیک داشتن. به الهه در آخر قسمت یه جا اختصاص داده شد و توی کل نمایش فقط چهار بار بهش فرصت داده شد تا صحبت کنه.
الهه بهم گفت وقتی برای اولین بار به پکن اومده، اونقدر فقیر بوده که نمی تونسته تاکسی بگیره. در نتیجه، هر وقت ضبط نزدیکای صبح تموم میشده، اون چاره ای نداشته جز  اینکه  به سمت مک دونالد بره و منتظر بمونه تا اولین قطار شروع به حرکت کنه  و  به  خونه  برگرده. بعد از اون، الهه فرصت نادری برای دریافت مصاحبه جلوی دوربین توی یه درام تلویزیونی پیدا کرد. بعد از آزمون، الهه اطمینان های مختلفی از کارکنان دریافت کرد، اونا  بهش  گفتن  که این نقش حتما به اون داده میشه.
اون شب، اون یدفعه از تهیه کننده ی درام تلویزیونی تماسی دریافت کرد. «جلسه ی من همین الان تموم شد. من الان توی خیابون ایکسم. خونه ی تو خیلی نزدیکه، نه؟ میام تا بهت سلامی کنم.»
الهه این اجازه رو به تهیه کننده نداد. در نتیجه، کارکنای این درام تلویزیونی دیگه هیچوقت با الهه تماس نگرفتن. وقتی الهه این داستان رو بهم گفت، ما توی لابی شرکت اون ناهار می خوردیم. همونطور که ما در حال پرداخت صورت حساب بودیم، رئیس با مهربونی از این کار صرف نظر کرد. بنابراین، با الهه شوخی کردم که فقط افراد خوش تیپ از این مزایا  برخوردار  می شن.
با این حال، الهه جواب داد، «هیچ فایده ای نداره. تمام مزایایی  که  افراد  خوش تیپ  ازش بهره مند می شن، چیزای جزئی هستن. برعکس، همه ی معایبی که افراد خوش تیپ متحمل می شن معایب بزرگی هستن.»
امسال، الهه توی یه وب درام بازی کرد. برای  اینکه  حمایت  خودمو  به  نمایش  بذارم، چند قسمتش رو نگاه کردم. علی رغم تلاش زیادی که الهه برای بازیگری خودش انجام داد، مشخص بود که اون حرفه ای آموزش ندیده. این امر، همراه با شخصیت نامطبوعش، منجر به دریافت واکنش شدیدی نسبت به الهه شد، 80٪ نظرات به منظور انتقاد از  اون  بود. تحلیل  کننده ها ادعا می کردن که اون دو رو و بی فرهنگه و مهارت بازیگری نداره. الهه زن هیچ توضیحی نداد و به سادگی سر خودشو با کارش مشغول کرد. اون به بازیگری و میزبانی ادامه  داد و  حتی  توی چندین مورد به عنوان مدل کار کرد. در نتیجه، الهه فقط سه ساعت در روز می خوابید.
بعد از سال نو چینی، من از الهه رو توی محل کارش که اونجا یه دراما بازی می کرد دیدم. ما در حالی که باد اطرافمون در حال وزش بود، روی صخره ای  روی  کوه  نشسته  بودیم  و  کلوچه هامونو می خوردیم. اون بهم گفت که برای ادامه ی تحصیل توی آکادمی فیلم پکن ثبت نام کرده. من از الهه دلیل تصمیم یدفعه ایشو  برای  ادامه  تحصیل  پرسیدم. لبخندی  که  انگار داشت خودشو مسخره می کرد رو صورتش شکل گرفت، «قبلا، اونا خوشبختیشون رو روی درد و رنج من ساختن. وقتش نرسیده که بدهیشونو پرداخت کنن؟»
موقعی که مردم الهه رو بی فرهنگ صدا زدن، اون  ترجیح  داد  که  از  خودش  دفاع  نکنه. در عوض، اون تصمیم گرفت که بی سر و صدا  توهین هایی  که  بهش  شده  بود  یادش  بمونه.  بعضی افراد عادت دارن ادعا کنن که 70٪ تلاش کردن در حالی که در واقع حتی یه  اونس  هم تلاش نکردن. برعکس، عده ی دیگه ای هم هستن که متواضعانه ادعا می کنن با وجود  اینکه 70٪ تلاش کردن، فقط 30٪ تلاش کردن و در نهایت 100٪ تلاش خودشونو انجام دادن. الهه متعلق به این دسته بود.
وقتی کارمندا برای تست اسکرین الهه رو صدا زدن، من به الهه گفتم که بره و وقتشه که من اونجا رو ترک کنم. الهه قبل  از  درآوردن  کتش  سرش  رو  تکون  داد. اون  روز  هوا  -2  درجه سانتیگراد بود.
بعد از چند قدم، الهه زن برگشت و با جدیت بهم گفت: «می دونی؟ کسایی که غالباً دیگران رو به خاطر گل توی گلدون  بودن  مسخره  می کنن، تنها  نقطه  قوتشون  اینه  که  خودشون توانایی گلِ گلدون بودن رو ندارن.» قبل از اینکه  الهه زن  به  سمت  دوربین ها  بره، من  که متحیر شده بودم، نتونستم به موقع جوابشو بدم.
بعد از اون، من یه جزئیات خیلی جالبی رو کشف کردم، هر موقع که الهه از بقیه خداحافظی می کرد و می رفت، اون هیچوقت برنمی گشت. اون به سادگی جلو می رفت و دستاش  رو بدون اینکه به عقب برگرده، توی هوا تکون می داد. الهه همیشه در حال حرکت به جلوئه، و هیچوقت به عقب نگاه نمی کنه.
گل گلدون: به کسایی گفته میشه که به جز زیبایی چیز خاصی ندارن.


من این دنیا رو دوست ندارم، فقط تو رو دوست دارمDonde viven las historias. Descúbrelo ahora