چپتر 18

12 6 0
                                    

"دنیایی که همه مستعد تغییر اند، من می خوام یه نگاه اجمالی به ابدیت داشته باشم."

صحنه ی اول
زمانی که هنوز با هم دوست بودیم یه بار از هم جدا شدیم. از اونجایی که آقایی اف اغلب به سفرهای کاری می رفت که ماه ها طول می کشید، وقت خیلی کمی برای همراهیم داشت. به همین ترتیب، اغلب تنها می موندم.
یه بار، بشدت بیمار شدم و تب 42 درجه داشتم. از اونجایی که من به شدت نگران این بودم که از تب بمیرم، خودمو مجبور کردم تا یه تاکسی بگیرم و به بیمارستان برم.
وقتی بعد از کار به خونه برگشتم، اتفاق دیگه ای افتاد و متوجه  شدم  لوله  آب  آشپزخونه ترکیده و باعث پخش شدن آب توی کل خونه  شده  و  نصف  سقف کاذب  ریخته. به همین ترتیب، برای استخدام تعمیرکار  برای  تعمیر خونه  چاره ای  جز اینکه  خودم  برم  به  شرکت تعمیرات نداشتم.
یه شب مجبور شدم تا ساعت های آخر صبح  اضافه کاری  کنم. چون  احساس خستگی مفرط    می کردم، توی اتوبوس خوابم برد و فقط وقتی اتوبوس  به  گاراژ اتوبوس ها  رسید  از  خواب بیدار شدم. بنابراین مجبور شدم ساعت 1 شب در امتداد جاده قدم بزنم  و  فقط  بعد  از  یک ساعت  موفق  شدم  تاکسی  بگیرم. وقتی  به  خونه  رسیدم، در رو باز کردم، دریای تاریکی به استقبالم آمد. وقتی کلیدهام رو گذاشتم، انگار می تونستم صدای اکو شدنش رو توی تموم خونه بشنوم.
قلبم به شدت احساس خالی بودن می کرد، وقتی خوشحال می شدم، کسی  رو  نداشتم  که خوشبختی خودمو باهاش تقسیم کنم، و هر موقع که غمگین می شدم، کسی رو نداشتم که بهش تکیه کنم. این موقع ها بود که گاهی اوقات فکر می کردم با وجود  اینکه  یه  دوست پسر دارم، انگار هیچ کسی رو نداشتم. حتی اگه من برای همراهی اون تا پکن اومده بودم، اون زمانی که بهش احتیاج داشتم هیچوقت کنارم نبود.
یه بار من یه شکست ذهنی رو تجربه کردم. اگه درست یادم بیاد، اون روز سالگرد ما بود و ما اول قصد داشتیم کل روز رو با هم بگذرونیم. با این حال، آقای اف  آخرین لحظه  تماسی  از طرف شرکتش دریافت کرد و به اون دستور دادن که به  یه  سفر کاری فوری  بره. همونطور که اون داشت چمدون هاشو جمع می کرد، یدفعه اشکام سرازیر شد. من  می دونستم  که  اون خیلی بلند پروازه و می دونستم که اون توی موقعیتی نیست که  دستور هایی  که  بهش داده شده رو رد کنه من همه این چیزها رو می فهمیدم، اما به راحتی احساس می کردم بهم ظلم شده و به شدت نیاز داشتم تا احساساتمو بروز بدم.
آقای اف در حالی که بهم اجازه می داد آزادانه گریه کنم، منو بغل کرد. وقتی بلاخره گریه رو متوقف کردم، یدفعه بهم گفت، اگه وقتی که با اون بودم، واقعاً این همه درد و ناامیدی رو تجربه کردم، پس باید راه های جداگانه خودمون رو دنبال کنیم. اون وقتی این حرف رو زد خیلی آروم و متین بود. به طرز عجیبی، من  توی  اون  لحظه دقیق  خیلی  آشفته  بودم  و  قبل  از موافقت با پیشنهادش اشکهام رو خشک کردم. بعد  اون  سریعاً  بهم  کمک کرد  تا  قبل  از برداشتن وسایلم، اجاره یه سال دیگه رو بگیرم.
اینطوری از هم جدا شدیم.
دو ماه بعد از جداییمون، با فهمیدن خبر جدا شدنم از آقای اف، هائو ووی با عصبانیت پرواز کرد و با عجله به سمت آقای اف حمله کرد. گرچه هائو ووی یی  قصد  داشت  اونو  بزنه  اما وقتی اونو دید نتونست اونو بشناسه، اون اونقدر رنگ پریده و بی حال بوده که میتونسته به عنوان یه زامبی در نظر گرفته بشه. وقتی هائو ووی برگشت، بهم گفت که با آقای اف آشتی کنم، چون تنها دلیل جدا شدن اون ازم این بوده که نمی تونسته تحمل کنه که من این همه درد و ناامیدی رو تجربه کنم. آقای اف واقعاً منو دوست داشت، بیشتر از اون چیزی که تصور می کردم.
برادرم با ارائه ایده های مختلف به آقای اف کمک کرد. بهش گفته بود  كه من فوق العاده دل رحمم و تا زمانی كه اون بتونه بهونه ای برای فرستادن پیام بهم پیدا كنه، من و آقای اف قبل از اینكه بدونیم آشتی می كنیم.
بلاخره، آقای اف برام پیامی فرستاد: در واقع، می خواستم بهت یادآوری کنم که به خاطر برودت هوا یه لایه اضافی لباس بپوشی، اما... لعنت بهش، کل هفته هوا آفتابیه.
وقتی پیام رو خوندم، در حالی که لبخندی روی لبم شکل گرفت، اشک از گونه هام سرازیر شد.
متعاقباً، آقای اف اعتراف كرد، شبی كه ما از هم جدا شدیم، اون كنار جاده ایستاده بوده و سیگار می كشیده. در حالی که داشت سیگار می کشید  و  به  نوعی  خودشو  توی  دود  خفه      می کرد، اشک روی صورتش جاری شده. این  اولین  بار  توی  کل  زندگیش  بود  که  احساس      می کرده کاملاً بی فایده ست.
در گذشته، هر موقع  که  من  با  آقای اف  تعامل  داشتم، اون  همیشه  طرف  تهاجمی  و قدرتمندتر بود. فقط در اون لحظه بود که فهمیدم همه توی عشق برابرن، که آقای اف هم از عدم اعتماد به نفس رنج می بره، که آقای اف هم می تونه گاهی ترسیده و ضعیف باشه، که آقای اف هم می تونه به شدت توی رابطه اش محتاط باشه، چون اون کاملاً مطمئن نبود که چطوری عاشق شخص دیگه ای باشه.
من معتقدم که عشق به این معنی نیست که یه طرف، طرف دیگه رو رهبری کنه. به جاش، به این معنیِ که هر دو طرف به آرومی با هم یاد می گیرن و رشد می کنن و تا زمانی که هر دو طرف احساس امنیت و اعتماد توی رابطه  کنن، می تونن  به  نقطه ی خاصی  برسن. اگه دوست داشتن شخص دیگه باعث مشتاق شدن برای تقسیم کردن همه ی چیزای خوب با اون شخص بشه، پس شامل تمایل به تقسیم کردن بارِ مشکلات طرف مقابل هم می شه.
من می دونم که این یه سفر خیلی طولانیه، اما خوشبختانه عمر یه شخص خیلی طولانیه و من قصد دارم به آرومی با اون یاد بگیرم و رشد کنم.











من این دنیا رو دوست ندارم، فقط تو رو دوست دارمWhere stories live. Discover now