چپتر12: اوقات خوب زندگی

21 8 0
                                    

صحنه ی اول
  از اونجایی که امسال ترفیع گرفته بودم، مجبور شدم برای اهداف کاری مکرراً به خارج از کشور برم. در نتیجه، بیشتر اوقات، وقتی که من به خونه می رسیدم، آقای اف دیگه رفته بود، در حالی که لحظه ورود اون به خونه، من قبلاً اونجا  رو  ترک  کرده  بودم. طولانی ترین مدت زمانی که هر دوی ما بدون دیدن همدیگه سپری کردیم دو ماه کامل بود.
یه شب، بعد از اینکه توی یه جلسه تا ساعت 11شب گرفتار شدم، یدفعه احساس کردم دلم می خواد بهش زنگ بزنم.
«داری چیکار می کنی؟»
«من جلسه دارم، تو چی؟»
«من هم همین الان یه جلسه داشتم.»
آه، من کاملاً راحتم، ما زن و شوهری هستیم که بیش از حد مشغول کارهای خارج از ازدواجمونیم.




صحنه ی دوم
من در شرف رفتن به یه سفر کاری طولانی دیگه به خارج  از  کشور  بودم. قبل  از  رفتنم، آقای اف رو در آغوش گرفتم و ناله کردم، «من، امپراطور، قراره این بار شخصاً ارتشو  به سمت جنوب هدایت کنم، در حال حاضر هیچ نشونه ای از برگشت  وجود  نداره. عزیزترین صیغه ی من، عجله کن و یه بوس به امپراطورت بده!»
اون با تنبلی غلتی زد و بدون اینکه حتی چشماش رو باز کنه، جواب داد: «دست از بازی کردن بردار و یادت باشه وقتی رسیدی بهم زنگ بزنی.»
«اوه، باشه.» با عصبانیت از روی تخت پریدم و چمدونم رو گرفتم.
همون موقع، اون یدفعه صحبت کرد، «امپراطور هنوز اینجاست؟»
«اینجاست اینجاست! من هنوز اینجام!»
«سر رات آشغالا رو هم با خودت ببر.»
«......»



صحنه ی سوم
چون تیمی که من همراهش بودم تغییر ناگهانی توی برنامه ها داشت، سفر کاری که اول قرار بود دو هفته طول بکشه، به یه سفر بدون تاریخ  بازگشت  مشخص  تبدیل  شده  بود.  وقتی آقای اف از تغییرات جدید مطلع شد، خیلی  ناراضی  بود  و  پشت  تلفن  شروع  به شکایت کرد. اون موقع، من فوق العاده مشغول کار خودم بودم. بنابراین، شروع به دعوا با اون کردم، و با عصبانیت اونو متهم کردم که نسبت به احساسات من کم توجه عه.
«تو هم احساسات منو در نظر نگرفتی!»  اون قبل از اینکه بی سر و صدا حرفشو ادامه بده گفت: "دلم برات تنگ شده."
نزدیک بود درجا گریه کنم.







صحنه ی چهارم
شرکتم یه منشی برام فرستاده بود.  اون یه خانوم جوان تازه فارغ التحصیل شده، قابل اعتماد و پر از نشاط جوانی بود.  هر دوی ما تونستیم کاملاً خوب با هم کنار بیایم.
یه روز، اون ازم پرسید، «خواهر بزرگ، چرا توی این سن کم ازدواج کردی؟»
«خب، از اونجایی که من با یه شریک زندگی سازگار آشنا شدم، تصمیم گرفتم ازدواج کنم.»
«اما چطوری تونستید بفهمید شوهر شما مناسب ترین فرد برای شماست؟»
من قبل از جواب دادن در موردش فکر کردم، «بذار اینطوری بگم فرض کن ما رابطه ی بین خودمونو نادیده بگیریم و  من ارشدت نیستم، و تو هم زیر دست من نیستی  توی همچین شرایطی، واقعاً در مورد من چه نظری داری؟»
«خوب، شما توی کارهایی که انجام می دید توانا، باتجربه، حرفه ای و عالی هستید و نکته اصلی این که شخصیت شما خیلی زیباست.»
من جواب دادم، «اما شوهرم همچین فكری نمی كنه از نظر اون من بچه، ساده لوح و دست و پا چلفتی هستم و هیچوقت هم نمی تونم بزرگ شم.»
«اون کاملا شما رو درک نمی کنه!»
«این حقیقت نداره»، در حالی که چشمام چروک خورده بود، لبخند زدم: «اون کسی که بهتر منو می شناسه.»
شب طبق روال معمولم به آقای اف زنگ زدم.  با  یادآوری  مکالمه ای  که  با  منشیم داشتم، تصمیم گرفتم موضوع رو با اون مطرح کنم، «چرا تصمیم گرفتی خیلی زود باهام ازدواج کنی؟»
«یه شب طولانی پر از رویاست ممکنه تأخیر بی دلیل باعث ضربه های زیادی بشه.  پس، بهتر برای صرفه جویی توی تلاش کردن، هر چه سریعتر تو رو می خوردم تا جات توی شکمم در امان باشه.»
من:«.....»









من این دنیا رو دوست ندارم، فقط تو رو دوست دارمWhere stories live. Discover now