چپتر 14: موضوع موندن یا رفتن شیائو دائوست."

14 6 0
                                    


صحنه ی اول
ایده بزرگ کردن یه سگ یدفعه درون من به وجود اومد و سعی کردم با آقای اف در موردش مذاکره کنم. آقای اف قبل از اینکه جواب بده یه نگاه بهم انداخت، «مگه ما از قبل یه سگ تو خونه نداریم؟»
دندونهام رو بهم ساییدم  و  بی صدا  تحقیر  رو  تحمل  کردم، «پس  میشه  یکی  دیگه  هم بگیریم؟»
«همین که در حال حاضر یه آدم پرخور رو تو خونمون اسکان دادیم کافیه.»
من:«....»
من دلگیر نشدم و ادامه دادم: «بزرگ کردن سگ مزایای زیادی داره! این به بیشتر کردن صبر کمک می کنه، بنابراین ما می تونیم اینو به عنوان آموزشی  برای  تربیت  بچه هامون  توی آینده در نظر بگیریم.»
  «به هیچ وجه، من از چیزای پشمالو متنفرم.»
«اما تو از جوونی صاحب یه سگ یابنده ی طلایی بودی!»
  این انتخاب پدرم بود که اون سگ رو بزرگ کنه، من توی اون مورد حرفی نزدم.» 
«مگه تو نمی خوای من برای دویدن باهات بیام؟ اگه بهم اجازه بدی یه سگ بگیرم، قول می دم باهات برای دویدن بیام.»
اون بعداز یه ماه تلاش برای متقاعد کردنش، بلاخره تسلیم شد و موافقت کرد که اجازه بده من یه سگ نگه دارم. از اونجایی که دوستم اون موقع تصادفاً یه اسچنوزر (سگ آلمانی نژاد) ولگرد رو گرفته بود، تصمیم گرفتم اونو به خونه ببرم. وقتی برای اولین بار اونو به خونه بردم، خیلی بد بو و کثیف بود.
آقای اف یکم ناراضی بود:«چرا اینقد زشته؟»
«اینو نگو! سگ ما فقط به یه شکل نامشخص زیباست.»
بعد از بردن سگم برای واکسیناسیون، اونو برای حموم بردم در حالی که آقای اف رو به در خم شده بود، به هر دوشون نگاه کردم. با لبخند، بهش نگاه کردم  و  گفتم: «پدرِ بچه، چرا  به  چنتا اسم فکر نمی کنی؟»
در حالی که ابروهاشو جمع می کرد، جواب داد: «هر کاری انجام می دی... مراقب باش گازت نگیره.»
«باید چی صداش کنیم؟ پول چطوره؟ من عاشق پولم و امیدوارم که پول همیشه منو همراهی کنه.»
سگی که اول روی زمین دراز کشیده بود به نظر می رسید حرف منو فهمیده و سرش رو بلند کرده بود و بهم نگاه می کرد. آقای اف هم با حرفم خندید.








صحنه ی دوم
پاهای جلوییِ شیائو دائو(اسم سگشون) از نقص خاصی رنج می بردن. پس، وقتی می خواست با پاهای کوتاه و کوچولوش بدوه، به راحتی لنگ می زد و خیلی احمقانه  و فوق العاده زیبا  به نظر می رسید. وقتی اونو برای گردش بیرون بردم، این شخص احمق در تمام طول سفر سرشو پایین انداخت تا بتونه جاده رو بو بکشه. در نتیجه، با صدای بلند «دونگ» سرشو به تیر برق زد و اونقدر گیج شده بود که نمی تونست منو بشناسه  و  با خوشحالی  دنبال  غریبه های  دیگه   می دوید.
من نمی دونستم گریه کنم یا بخندم، و با خودم گفتم، «چرا این بچه اینقدر احمقه؟»
آقای اف به سردی پوزخند زد: «اون به مامانش رفته.»
«......»








صحنه ی سوم
مواقعی وجود داره که من به شدت احساس تنبلی می کنم و تمایلی به  بیرون  رفتن  ندارم. این موقع ها، من از آقای اف خواهش می کنم شیائو دائو رو  بیرون  ببره  تا  حال  و  هواش عوض بشه. حتی با اینکه آقای اف اغلب مایل به کمک نیست، اما در نهایت در برابر التماس  های بی وقفه ام تسلیم میشه.
یه بار مجبور شدم اضافه کاری کنم و به طور تصادفی وقتی داشتم به خونه می رفتم به اون دوتا بر خوردم. در حالی که شیائو دائو با لرزش پشت سرش دست و پا می زد، یه شخص خاص با دستش توی جیبش جلو می رفت. وقتی شیائو دائو گهگاهی برای بوییدن گلها می ایستاد، شخص خاصی به عقب برمی گشت و بهش خیره می شد. بعد شیائو دائو وحشت زده بلافاصله با سر و صدا قدم های اونو دنبال می کرد.
همون موقع، یه چوچو بزرگ ظاهر شد. قلبم فوراً افتاد. شیائو دائو ترس شدیدی از سگهای بزرگ داشت احتمالاً به این دلیل بود که در گذشته توسط سگ بزرگی گزیده شده بود. آقای اف بعد از دو قدم فهمید که شیائو دائو دیگه اونو دنبال نمی کنه. پس برگشت تا به شائو دائوی ترسیده (که همونجا وایستاده بود) نگاه کنه و بهش خیره شد. بعد از مدتی، آقای اف بی حالت به سمت شیائو دائو رفت و اونو بلند کرد، فقط وقتی چو چو  از  اونا  فاصله  گرفت  اونو پایین گذاشت.
وقتی به خونه برگشتم، به آقای اف طعنه زدم، «تو در واقع پسرمو دوست داری، نه؟»
اون قبل از اینکه جواب بدد چشماشو چرخوند، «چرا من باید این سگ احمقو دوست داشته باشم؟»

من این دنیا رو دوست ندارم، فقط تو رو دوست دارمDonde viven las historias. Descúbrelo ahora