چپترنهم پارت1: زندگی مشترک غیر قانونی

19 6 0
                                    

صحنه ی اول
حتی اگه من و آقای اف خیلی وقت بود که باهم دوست بودیم، اما ما واقعاً مثل یه زن و شوهر با هم رابطه ای نداشتیم. بنابراین، فقط بعد از قرار گذاشتن  باهم  بود  که انواع مشکلات رو کشف کردیم. برای مثال، متوجه شدم که این شخص  به  طور  فوق العاده ای دوست داره کنترل رابطه توی دستش باشه.
من یه عادت دارم، وقتی با بقیه وارد یه رستوران  می شم، تمایل  دارم  اولین  نفری باشم که در رو باز می کنم، پس می تونم در رو برای افراد بعدی که وارد رستوران می شن باز نگه دارم.
وقتی با اون قرار میذاشتم، چند بار بهش کمک کردم که در رو باز نگه داره. این باعث نارضایتی اون شد، «تو باید اجازه بدی مردا این کارها رو انجام بدن!»
باشه، تو انجامش بده.
از اونجایی که من حس خوبی به خاطر آن تایم بودن دارم، برای همه ی قرارهامون همیشه بیست دقیقه زودتر از زمانی که تعیین کردیم می رفتم.
اون یه بار دیگه ناراضی شد، «تو همیشه می تونی یکم دیرتر برسی، مشکلی ندارم منتظرت بمونم.»
باشه، حدس می زنم که باید قبل از ده دقیقه دیرتر اومدن، توی خونه آویزون بشم و وقت تلف کنم.
وقتی که ما قرار میذاشتیم، اون همیشه هزینه های ما رو پرداخت می کرد. از اونجایی که احساس بدی براش داشتم، همیشه پیشنهاد پرداخت سهم خودمو می دادم. با این حال، اون همیشه از پول دادن من خودداری می کرد. یه بار، من از فرصت استفاده کردم و وقتی اون رفته بود دستشویی، حساب رو تسویه کردم. وقتی به میز برگشت، اونقدر عصبانی بود که صورتش تقریبا سبز شده بود.
من دوتا بطری آب معدنی خریدم و قصد داشتم قبل از اینکه اخم اونو ببینم اونا رو باز کنم. بدون اینکه دوباره روش فکر کنم، بلافاصله شروع کردم به وانمود کردن به ضعیف بودن و شکایت کردم، «نمی تونم بازش کنم.»
اون بطری ها رو از من گرفت و بدون تلاش زیاد اونا رو باز کرد. نی ها رو داخل بطری ها انداخت و دوباره اونا رو به من برگردوند و به آرومی سرمو نوازش کرد. به نظر می رسید اون روحیه ی خیلی خوبی داره.
بعضی اوقات، مردا می تونن واقعاً بچه بشن. 

صحنه ی دوم
ارشدم از دبیرستان بهم گفت که اون به تازگی به پکن نقل مکان کرده و مشکل زیادی برای سازگار شدن با محیط جدید داره.
«وقتی قرار گذاشتم تا ساعت 5:30 عصر با دوستم شام بخورم، دوستم ساعت 3 بعد از ظهر اومد دنبالم. اول، من واقعاً گیج شده بودم، چرا ما مجبور شدیم خیلی  زود  راه  بیوفتیم؟ بعداً فهمیدم چرا. اول سوار اتوبوس شدیم، که قبل از اینکه آروم از کنار چنتا رودخونه رد بشیم، به آرومی از کنار چنتا پل رد شد. درست موقعی که من مشکوک شدم که شاید اتوبوس قصد داره کل مسیر رو تا تیانجین طی کنه، بلاخره دوستم نشون داد که ما به ایستگاهمون رسیدیم و پیاده شدیم. بعد از پیاده شدن، دوستم بهم گفت که قبل از رسیدن به مقصدمون، هنوز باید سوار قطار بشیم و دو بار قطار عوض کنیم. اون موقع بود که من یه فروپاشی رو تجربه کردم و کنار جاده شروع به گریه کردم. در حالی که داشتم گریه می کردم از بزرگی دردناک پکن شکایت می کردم.»
من اونو خیلی جدی نگرفتم و فقط به خاطر مضحک بودن اوضاع بلند خندیدم.
فقط بعداً زمانی که به پکن رفتم متوجه شدم که داستان اون واقعاً درسته. اصلاً اغراق آمیز نبود، حتی یکم.
سال اول، اون توی منطقه هایدیان می موند در حالی که من توی منطقه ژائویانگ اقامت داشتم. وقتی می خواستیم همدیگه رو ببینیم، مجبور می شدیم یه سفر دو ساعته با اتوبوس رو شروع کنیم.
«چرا من احساس می کنم که ما توی یه رابطه ی از راه دور هستیم؟»
اون با تأیید سرشو تکون داد و گفت: «منم همین حسو دارم.»
طولی نکشید که اون یه ماشین خرید.
«چرا برای خریدن ماشین پول هدر دادی؟»
«من می ترسم که برات خیلی سخت باشه.»
من به شدت تحت تأثیر قرار گرفتم.
با این حال، خیلی زود متوجه شدیم که توی ساعات اوج مصرف (شلوغی)، پکن مثل یه فرنی پخته شده بود، ماشین هایی که توی جاده بودن حتی یه اینچ هم نمی تونستن حرکت کنن.
اون قرار بود بعد از کار برای شام بیاد دنبالم. با این حال اون هیچ جا دیده نمی شد. بعد از مدتی بهش زنگ زدم «کجایی؟»
«من گیر کردم، الان توی خیابون نیو استریتم.»
یه ساعت بعد، یه بار دیگه بهش زنگ زدم، «الان کجایی؟»
«هنوز توی خیابون نیو استریتم.»
یه ساعت بعد دوباره بهش زنگ زدم، «الان کجایی؟»
«خیابون نیو استریت.»
«..........»
بعد از غروب خورشید و در اومدن ماه، اون بهم زنگ زد، «من توی خیابون گویی هستم، اما هنوز هم شلوغه. چرا سوار قطار نمیشی، ما می تونیم...»
از همون اول باید راحت سوار قطار می شدیم.

من این دنیا رو دوست ندارم، فقط تو رو دوست دارمWhere stories live. Discover now