چپتر 2 پارت1 اون هم میزی من بود

44 11 1
                                        

صحنه ی اول
  وقتی که ما دبیرستانی بودیم آقای اف توی مدرسه مون افسانه‌ای بود.
  صورتش مثل بازیگرایی بود که توی  درام‌های تلویزیونی  نقش جوان‌های  عدالت‌خواه  و نابغه رو بازی می‌کردن. نمره هاش هم خیلی خوب بود که این موضوع یکم پیچیده بود و اون حتی می‌تونست ساکسیفون بزنه. بنابراین صرف نظر از اینکه  بیدار یا خواب باشه برای خیلی از دخترا یه فانتزی به نظر می‌رسید.
اون نسبتا ادم مغروری بود و نسبت به بقیه جبهه‌ی سردی می‌گرفت. اون موقع من اونو یه یخچالی  می‌دونستم  که فقط دوست داره خونسرد  عمل کنه.  دوست  پسر ایده ال من «چانهو نام» بود. چون من همیشه ‌آرزو داشتم دوست دختر یه پدر خونده (حتما اسم سری فیلم های پدر خونده رو  شنیدین یه فیلم در مورد  ماجراهای اکشن و خلافکارها) باشم و از سلاح‌هامون استفاده کنیم و راهمون رو برای  زنده خارج  شدن از خلیج تسیم شا تسوی باز کنیم و بعد از اون زندگی شاد و بی‌دغدغه‌ای داشته باشیم.
 مدرسه ما بهترین مدرسه شهرمون بود. ولی یه قانون عجیب غریب داشت، اونم این بود که صندلی‌ها  بر اساس نمره‌هامون بین دانش‌آموزا پخش می‌شدن. از اونجایی که  معلم ما خیلی سختگیر بود بعد از امتحان میان ترم و پایانی، همیشه  مجبور بودیم  که خارج از کلاس صف بکشیم.
 معلم به ترتیب نمرات، اسم‌ها رو می‌خوند و فقط کسایی که اسمشون صدا زده می‌شد می‌تونستن برن و  صندلیشون  رو انتخاب  کنن. این تجربه  وحشتناک  بود و من همیشه احساس  می‌کردم این یکی از  غیر انسانی‌ترین  قانون‌هایی که  تا حالا وجود داشته. آقای اف همیشه اولین کسی بود که وارد کلاس می‌شد، اما  هیچوقت ردیف اول نمی‌نشست چون این کار رو دوست نداشت. به جاش ردیف چهارم می‌نشست، صندلیش که نزدیک‌ترین صندلی به پنجره بود، دید خوبی داشت. پس براش  راحت‌تر بود که رویایی و خونسرد به نظر برسه.
 اون موقع‌ها یه دانش آموز پسر توی کلاس بود که هیچوقت موهاشو نمی‌شست. به هر حال اون  منو تحسین می‌کرد و با اشتیاق  برام شعرهای  عاشقانه می‌نوشت با اسم‌هایی مثل " خون داغ من روی سنگ مزار تو ریخت".
 چون  نتایج  میان ترم  من کمی بدتر از اون بود  برای من لازم  بود که یه میز رو  باهاش شریک بشم. فقط فکر اینکه خونه اون روی سنگ قبر من  ریخته باعث می‌شد موهای  تنم سیخ بشه.
 وقتی قرار بود صندلی خودم رو انتخاب کنم تنها صندلیِ دیگه یِ باقی مونده، صندلی کناری آقای اف بود. اون همیشه تنها می‌نشست. توی مدرسه‌ی مضخرف  من امتیازهایی بزرگ به کسایی داده می‌شد که از نظر علمی برتری داشته باشن.
بنابراین، من شجاع ترین کاری که توی زندگیم انجام دادم رو کردم. کیفم رو گرفتم و به طرف آقای اف فرار کردم و قبل از اینکه  چیزی بگه خودمو روی صندلی انداختم.
 اون  سرش رو  برگردوند و نگاهی بهم  انداخت... یادم  میاد اون  موقع داشت  از طریق گوشی به آهنگی گوش می داد. خیلی  ناخوشایند  بهش لبخند  زدم، اون در حالی که فقط بدون هیچ حسی بهم نگاه می‌کرد، ساکت موند تا اینکه پخش آهنگ تموم شد.
«جای چوعه؟» سعی کردم اونو  درگیر  گفتگوهای  کوچیک کنم. جای چو اون موقع خیلی محبوب بود، تموم صف‌های مغازه‌های خیابونا همیشه آهنگ اونو پخش  می‌کردن. آقای
اف  دستگاه پخش آهنگشو باز  کرد و  قبل از اینکه  گوشیشو دوباره  روشن کنه، سی دی  رو تغییر داد. اون با خونسردی جواب داد: «بیتلز.»
اینطوری شد که ما هم میزی شدیم.
سالها بعد، هروقت این برخورد یادم میومد، شکایت می‌کردم: «نمی‌تونستی با هم میزی جدیدت دوستانه‌تر باشی؟»
«متاسفم.» اون صمیمانه  عذرخواهی  کرد، «در واقع، احتمالا، هیچکس نمی‌دونست کسی که اونجا نشسته همسر آینده‌ی من میشه.»

من این دنیا رو دوست ندارم، فقط تو رو دوست دارمTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang