چپتر4 شخصی که پیشمه کسی که دوسش دارم

26 8 0
                                    

شخصی که پیشمه کسیِ
که دوسش دارم"

این چپتر ممکنه گیج کننده باشه چون به صحنه های مختلف تقسیم نشده اما در هر حال مترجم انگلیسی برای راحتی کار اونو تقسیم کرده.
صحنه ی اول
تابستون بعد از تموم شدن  دوره‌ی امتحانات  فارغ التحصیلی  دبیرستان  سخت‌ترین تابستونی بود که توی زندگیم تجربه کردم. آقای اف برای تحصیل به انگلیس رفته بود  و ما دو نفر جنگ سردی رو شروع کردیم که چهار سال طول کشید. دلیل جنگ سرد خیلی خنده دار بود، اون به من اعتراف کرد،  اما من  اونو رد کردم.  در واقع،  نمی‌تونی  اونو اعتراف حساب کنی. از اونجایی که اون نسبتاً مغرور و تا حدی درون گرا بود، اعترافش هم به شکلی کاملاً گیج کننده گفته شد.
وقتی  به  شام ​ ​خداحافظی که توسط کلاس برنامه ریزی شده بود رسیدم حالم  بد  بود،  چون تازه فهمیده بودم که  آقای اف  قصد  داره برای ادامه تحصیل  به انگلستان بره. بدتر اینکه من اینو از طریق بقیه فهمیدم، چون اون هیچوقت حتی یه کلمه هم به من نگفته بود.  چنتا  دانشجوی  پسر  با ناراحتی با هم گفتن که اولین کاری که می‌خوان با شروع دانشگاه انجام بدن اینه که برای خودشون دوست  دختر  بگیرن  و  اونا باید پایان سال اول  دانشگاه  عشق اول  رو تجربه کرده باشن.  نماینده کلاس عقب مونده‌ی  ما  حتی بلافاصله  یه کلاب  به اسم «تا زمانی که عشق اول رو تجربه کنیم»  درست کرد  و آقای الف به عنوان یکی از اعضای اون لیست شده بود.
در پایان، آقای اف با خونسردی گفت: «من قبلاً عشق اول دارم.»

وقتی که آقای اف اینو  گفت به من  خیره شده بود،  بنابراین  همه  شروع  به  سر  به سرمون گذاشتن کردن. در نهایت، همه ساکت شدن و شروع به نگاه کردن به من کردن  چون من هنوز همون جا یخ زده بودم.
من اون موقع به شدت عصبانی شدم...اون به هرحال داشت  می‌رفت،  بنابراین  گفتن همچین چیزهایی اونم این موقع هیچ معنی نداشت! یا اینکه اون فکر می‌کرد که اذیت کردن من کار سرگرم کننده‌ایه؟ من با خونسردی بهش جواب دادم: «عشق اول چیزیِ که فقط می‌تونه بین دو طرف تجربه بشه.»
احتمالاً این جمله چیزیِ که من توی کل زندگیم بیشتر از گفتنش پشیمون شدم.
اون قبل از اینکه سرش رو پایین بیاره و ساکت بمونه، چند ثانیه به من خیره شد. بعدش،  کسی  موضوع رو تغییر داد  و همه  عمداً اوضاع ناخوشایندی رو که تازه اتفاق افتاده بود رو نادیده گرفتن. وقتی شام تموم  شد، همه به خونه‌های خودشون برگشتن. به نحوی که فقط ما دو نفر مونده بودیم، بنابراین اون  منو همراهی کرد تا کنار جاده یه تاکسی بگیرم.  من عصبانیت اونو احساس می‌کردم،  بنابراین وقتی  تاکسی اومد، من عمداً به صورت غیر رسمی بهش گفتم: «وقتی رسیدی اونجا، بذار در تماس باشیم.»
اون بدون حالت جواب داد: «دیگه هیچوقت باهات رابطه‌ای برقرار نمی‌کنم.»
اون  مردی بود که به قول  خودش وفادار بود.  طی چهار سال بعد،  اون  هیچوقت توی تماس با من ابتکار عمل رو به دست نگرفت و حتی هیچوقت  به پیام‌های  صوتی كه براش گذاشته بودم جواب نداد.
من می‌دونم که خیلی از مردم نمی‌تونن درک کنن که چرا  اونو رد کردم.  من قبلاً خیلی جدی به این موضوع فکر کردم، و اول فکر کردم که من خیلی عصبانی بودم، عصبانی از اینکه اون به همچین جای دوری میره و با این حال اون خودش این خبرو بهم نداده بود.
اما حتی اگه اون نمی‌رفت و می‌موند، من اعتراف اونو قبول می‌کردم؟
به نوعی، فکر نمی‌کنم اینطوری هم اعترافشو قبول می‌کردم.
با  ملاقات با  شخصی که  واقعاً دوستش داشتم،  خیلی مراقب بودم که  زیاد به  اون نزدیک نشم.  من مطمئن  نیستم که این  ذهنیت چیه و حتی خود من هم واقعاً  این فکرمو درک نمی‌کنم. بعدا، من فیلمی رو نگا کردم که توی اون یه دانش آموز پسر از معلمش  پرسید: «چرا  ما  همیشه  عاشق  افرادی  میشیم که  هرگز بهمون اهمیت نمیدن؟»
معلم  اون  بعد جوابشو  این‌طوری داده بود: «چون ما همیشه احساس می‌کنیم  که لیاقت کسی رو که ما رو بهتر از خودمون دوست داشته باشه نداریم.»
من یدفعه فهمیدم. بله، من احساس کردم که لیاقت محبت اونو ندارم.
من کسی  بودم که  از یک  عقده حقارت بسیار قوی  رنج می‌بردم.  وقتی که من جوان بودم، بزرگسال‌ها اغلب برادر بزرگ‌ترم و منو مقایسه می‌کردن. گوان چائو خیلی باهوش بود و هر چقدر تلاش می‌کردم نمی‌تونستم بهتر از او عمل کنم. وقتی کمی بزرگ‌تر شدم  از یه بیماری ناگهانی رنج می‌بردم. در اون دوره‌ی زمانی، من دائماً روی دوش خانواده‌ام سنگینی می‌کردم و آینده  خیلی  ناامید کننده به نظر  می‌رسید.  در  دوران  بلوغ،  وقتی مطیع‌تر شدم، متوجه شدم که خانواده  من با  خانواده‌های دیگه متفاوته  سابقه‌ی  تک والدی بودن خانوادم منو تبدیل به یه فرد ترسو و حساس می‌کرد.
یه بار بود که برای بازی به خونه‌ی آقای اف رفتم. بعد از اون بود که من کاملاً فهمیدم چطوری یه شخص می‌تونه از مقایسه شدن خجالت بکشه.
اینطوری  نبود  که  شرایط  اقتصادی  خانواده‌اش  باعث  آزار  و  اذیت  باشه.  بلکه این  فضای گرم  خانوادگی  بود که باعث حسادت  من شد. هوا  گرم  بود  و  والدینش  خیلی دوست‌داشتنی بودن. من  یادمه که  خونه‌ی  اون یه پنجره‌ی کاملاً بزرگ داشت که اجازه می‌داد  خونه‌اش  بدرخشه.  اون  موقع،  من فکر  می کردم  بچه‌ای  که  توی  این  نوع خانواده‌ها بزرگ شده باشه کاملاً خونگرمه و چیزی برای مخفی کردن نداره.
این احتمالاً اولین باری بود که اون یه دوستِ زن رو به خونه میاورد. مادرش کاملا با من دوستانه رفتار کرد و سر میز ناهار از من در مورد شرایط خانوادگیم و شغل  پدر و  مادرم پرسید. این یه سوال واقعاً بی ضرر بود، اما باعث شد احساس شرمندگی فوق العاده‌ای کنم، طوری که قبلا هیچوقت تجربه نکرده بودم.
من  یادم  نیست  که چطوری  به این سوال  جواب دادم، شاید  من به راحتی یه جواب کاملا مشکوک که توش سر رشته دارم رو دادم.
قبل از اینکه من از خونه‌اش خارج بشم، مادرش یه قوطی بیسکویت گل رز خونگی  بهم داد و حتی به زیبایی از من دعوت کرد که در آینده هم به دیدنش برم.
درحالی که سرم رو تکون می‌دادم لبخند زدم و موافقت کردم اما می‌دونستم  که  دیگه هیچوقت بر نمی‌گردم.
من خونه‌ی اونو خیلی دوست داشتم، اون پنجره‌ی تمام قد رو دوست داشتم و مادرش رو هم خیلی دوست داشتم. اما دیگه هرگز بر نمی‌گشتم، چون از خجالت نتونستم سرم رو بلند کنم.
بله، کثیف‌ترین چیز دنیا افتخار کسی نیست.
جوانی من دقیقاً اینطوری بود پر از احساس حقارت، حساسیت و بی‌دست و پا بودن.

تهیه شده توسط چنل تلگرامی:
@Oe_Nomel
مترجم:sona
ادیتور:zolal

من این دنیا رو دوست ندارم، فقط تو رو دوست دارمHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin