چپتر 2 پارت 2 اون هم میزی من بود

25 11 0
                                    

صحنه ی شیشم
صدای آقای اف فوق العاده خوش آهنگ بود و اون علی‌رغم اینکه از  قسمت جنوبی چین بود،  می‌تونست  کلمات رو  دقیق تلفظ  کنه.  به همین  ترتیب،  معلم  همیشه  از  اون می‌خواست  تا کمک کنه و صداش رو برای درک  بهتر مطالب برای امتحان پایان ترم ضبط کنه. به دلیل «موقعیت خاصِ» اون،  من به فکر چنتا ایده‌ی کج و معوج افتادم.
«می‌تونی موقع خوندن جوابای درست سرعتت رو کمتر کنی؟»  
«نمی‌تونم» 
«هیچکس متوجه‌ی این موضوع نمیشه، تو مجبور نیستی برای هر سوالی بهم نشونه بدی! فقط چنتا از اون سختا رو انتخاب کن.»
«نمی‌تونم»
«من قول میدم که دفعه‌ی دیگه بیشتر کار کنم و جبرانش کنم، پس لطفاً فقط این بار بهم کمک کن؟»
«نمی‌تونم»
با عصبانیت،  بهش تشر زدم، «مگه ضبط صوتی که همش همینو تکرار می‌کنی؟»  
«نه.» 
«واقعاً تحمل داری که منو تو موقعیت بدی بذاری؟»
«من نمی‌خوام بهت کمک کنم تا تقلب کنی.»
من خیلی آزار دیده بودم، اما مادرم تهدیدم کرده بود که اگه توی امتحانای بعدی نتونم زبان انگلیسی رو پاس بشم، منو توی خونه زمین گیر می‌کنه.
ما قبلاً به همدیگه قول داده بودیم که توی تعطیلات تابستون جشن باربیکیو راه بندازیم.
اون  سرشو  پایین  انداخت  و به خوندن  کتاب‌هاش  ادامه داد،  انگار که  حتی یه  کلمه از حرف‌های منو نشنیده.
کی می‌دونست که روز امتحان، این شخص حق دوست با صدای خیلی جدی بخونه...
«گزینه‌ی سی......اون....توی....راه....بیمارستان.....»
اون موقع کلمه‌ی «سیلی زدن به صورت» ابداع نشده بود. 
یه بار، اون سرما خورده بود. با اینکه زمان زیادی گذشته بود اما به نظر نمی‌رسید بهتر شده باشه. من  به شدت  نگران بودم و  می‌خواستم براش دارو  بیارم،  اما از این  بابت احساس خجالت کردم. به همین ترتیب، منِ معصوم برای رسیدن به هدفم به روش آینه فکر کردم... با رسیدن به خونه، یه دوش آب سرد و طولانی گرفتم و موفق شدم سرما بخورم.
روز دوم، من توی کلاس ماسک پوشیدم و مقداری داروی سرماخوردگی هم به اون دادم، در حالی که مدام تأکید می‌کردم که فقط برای «راحتی» دارو رو براش خریدم.
اون پرسید، «چطور سرما خوردی؟ من بهت منتقل کردم؟»
سرم رو تکون دادم، جرات گفتن حقیقت رو نداشتم، چون می‌ترسیدم منو مسخره کنه. 
کی حدس می‌زد که سرماخوردگی این شخص تا روز بعد خوب بشه، در حالی که من هر روز به عطسه کردن ادامه می‌دادم و زندگیمو برای یه ماه گیج و مبهوت گذروندم.
حالا که بهش فکر می‌کنم، می‌تونم از حماقت فکرهای اون زمان گریه کنم. 












صحنه ی هفتم
وقتی ترم جدید مدرسه شروع شد، من و آقای اف  دیگه میز  مشترکی نداشتیم.  روزی که از هم جدا شدیم خیلی ناراحت بودم. من حتی در خفا گریه کردم،  احساس می‌کردم آسمون روی سرم خراب شده. من اون موقع خیلی خجالتی و کم رو بودم،  نه مثل الان،  اجتماعی و با روی باز. اون هم همچنین کسی نبود که به میل خودش به دیگران نزدیک بشه. در نتیجه، بعداز جدا شدن به سختی با هم صحبت می‌کردیم.
کلاس ما هر دو هفته یکبار برای آزمایش عملی شیمی به آزمایشگاه مدرسه میره. چیدمان صندلی ها توی آزمایشگاه با چیدمان صندلی‌های ما توی دوره اول مدرسه یکسان بود...این به این معنی بود که فقط در زمان شیمی عملی بود که فرصت حضور در کنار اونو داشتم.
به  همین ترتیب،  هر زمان که توی  برنامه‌ی  درسیم «شیمی عملی» رو می‌دیدم،  روحیه‌ام تقویت  می‌شد.  من حتی شب  قبلش بهترین  لباسم رو  بیرون  می‌کشیدم و با  امید  زیادی می‌خواستم به مدرسه برم.
یه بار، مدرسه پرسشنامه‌ای رو بین دانش آموزا توزیع کرد و از ما در مورد معلم مورد علاقه و موضوع مورد علاقه ما سوال کرد. بقیه ریاضیات، زبانه یا جغرافیا رو نوشتن. من تنها کسی بودم که «شیمی عملی» رو به عنوان نوعی شوخی نوشتم.
توی زمان استراحت به سمت دفتر معلم حرکت کردم. در اونجا، نماینده کلاس در حال مرتب کردن نتایج پرسشنامه بود. اون به من گفت که خیلی از افراد «انگلیسی» رو به عنوان موضوع مورد علاقه خودش زدن. این احتمالاً به این دلیل بود که معلم اصلی ما معلم انگلیسیمون بود.
«در واقع دو نفر بودند که شیمی عملی نوشتند.» اون گفت.
«دو نفر ؟!» با تعجب صدام رو بلند کردم.
سرش رو تکون داد: «بله، دوتا.»
یادمه اون موقع چه احساسی داشتم... بوم. انگار یه آتیش بازی کوچیک توی قلبم منفجر شد.










من این دنیا رو دوست ندارم، فقط تو رو دوست دارمWhere stories live. Discover now