چپتر6 پارت2"طول عمر یه شخص طولانیِ پس باید اونو با یه فرد جالب بگذرونه "

19 6 0
                                    


صحنه ی هشتم
لقب آقای اف توی خونه مون پیشگوعه، چون  اون  همیشه  می تونه  همه چیز  رو با دقت خیلی زیادی پیش بینی کنه. وقتی قرار بود برای شرکت کردن توی  عروسی  دوستم به شهر ایکس برم، به دلیل ارزون بودن قیمتش تصمیم گرفتم بلیط پرواز 7 صبح رو رزرو کنم. آقای اف توی یه سفر کاری بود و وقتی از تصمیم من باخبر شد، گفت که در مورد اینکه من به موقع به پرواز برسم شک داره.
«پرواز 7 صبح به این معنیِ که تو مجبوری ساعت 5:30 صبح از خونه خارج بشی. مطمئنی که می تونی بیدار بشی؟»
من خیلی مطمئن بودم، «نگران نباش، مشکلی پیش نمیاد!»
در آخر شب قبل از پرواز مجبور شدم تا ساعت 2 صبح اضافه کاری کنم.
در ساعات پایانی صبح، آقای اف بهم زنگ زد: «وقت بیدار شدنه.»
من: «تازه ساعت 5 صبحه...»
«تو دیشب تا دیر وقت بیدار بودی؟»
«صحبت کردنو بس کن، من باید برای خوابم ارزش قائل بشم، حداقل 10 دقیقه دیگه می تونم بخوابم...»
من گیج تلفنو قطع کردم و وقتی دوباره چشمامو باز کردم، ساعت 7:30 صبح بود. ناامید با آقای اف تماس گرفتم.
«من دیر بیدار شدم.»
«میدونم.» 
«بذار سعی کنم پروازمو عقب بندازم...»
«من قبلاً بهت کمک کردم تا پروازتو عقب بندازی. هواپیمات ساعت 9:45 صبح پرواز داره. اگه مسیر فرودگاه شلوغ نباشه، می تونی در عرض سی دقیقه به اونجا برسی، بنابراین الان که از خواب بیدار شدی هنوز برای صبحونه وقت داری.
من از اولشم می دونستم که این اتفاق میوفته.»
من: «آقای پیشگو، لطفاً بذار تا مطیعانه بهت خدمت کنم!!!»  








صحنه ی نهم
قبل از اینکه بخوابیم، ازش پرسیدم: «چیه منو دوست داری؟»
اون دهنشو باز کرد و فوراً جواب، «تو مهربون، فهمیده، جالب و مستقل هستی. علاوه بر این، تو شخصیت و سلیقه خوبی داری.»
«دیگه چی؟»
«تو خوشگلی.»
نمره ی کامل! من اونو به خاطر صداقتش تحسین کردم، و قبل از خاموش کردن چراغا گونشو بوسیدم.
نیمه شب بیدار شدم. این درست نیست، هرکی که اون داره در موردش حرف میزنه، قطعاً من نیستم! یعنی اون یه همسر دیگه خارج از کشور داره؟!





صحنه ی دهم
از اونجایی که شغل اون اغلب به سفرهای طولانی کاری نیاز داره، اون اغلب نگران اینِ که من توی خونه تنها بمونم. یه بار، در حالی که من داشتم توی بستن چمدونش بهش کمک می کردم، اون یدفعه ازم خواست، تا اونو توی این سفر همراهی کنم.
من رد کردم.
از اونجایی که پروازش یه پرواز صبح زود بود، صبح که از خواب بیدار شدم اون دیگه رفته بود. از روی تخت بلند شدم و با گیجی راه خودمو به سمت آشپزخونه پیش گرفتم. در حالی که داشتم یه لیوان اب می خوردم، متوجه یادداشتی که روی یخچال گذاشته شده بود، شدم. یک قدم نزدیکتر شدم، و خط عجولانه ی اونو دیدم.
در رو برای غریبه ها باز نکن.
اونقدر تعجب کرده بودم که آب توی دهنم رو به بیرون تف کردم و با حالت رعد و برق زده بهش زنگ زدم.
«فکر می کنی من هنوز یه بچه ی سه ساله ام؟»
«خیلی خوب می شد اگه تو یه بچه سه ساله بودی؛ فقط اینطوری بود که می تونستم همه جا تو رو با خودم ببرم.»
من عاشق جمع کردن کارت پستالم. پس، هر وقت که به جای جدیدی می رفت، همیشه برام کارت پستال می فرستاد.
طولی نکشید که موفق شدم تعداد قابل توجهی کارت پستال جمع کنم. اما، همه ی کارت پستال ها خطاب به افراد زیر بود: وانگ جیان گوا، لی شنگ لی، وانگ زی چیانگ.
یه بار دیگه، با یه حالت رعد و برق زده بهش زنگ زدم. اون با لحن حق به جانبی گفت: «این به خاطر اینِ که پستچی ها بدونن یه مرد داخل خونس.»
بعد از چند روز، وقتی چیزی از برنامه ی تائوبائو خریدم، یه تماس از طرف یه مرد پستچی که فردی به نام شن دا یونگ رو می خواست، دریافت کردم.
آه، همونطور که انتظار می رفت، این شخص اسم گیرنده های خرید منو هم تغییر داده بود.
آقای اف، تا به حال فکر کردی اینکه بذاری دیگران بدونن مردای مختلف معمولاً توی خونه رفت و آمد می کنن خطرناک تره؟




من این دنیا رو دوست ندارم، فقط تو رو دوست دارمTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang