چپتر نهم پارت 2: زندگی مشترک غیر قانونی

20 7 0
                                    

صحنه ی نهم
برداشت دیگران از آقای اف اینه که اون جوان نمونه ایه  که  توی  پنج  زمینه  مهم: مطالعه، فکر، شغل، نظم و شیوه زندگی سرآمده همه ست. هر کجا که می رفت، همیشه بی عیب و نقص و بی عیب به نظر می رسید. با این حال، دوستای عزیزم، ما همیشه باید  نسبت به  فریب ظاهر کسی رو خوردن  احتیاط  کنیم. در واقع، این  فرد  لجبازه، واسواس  به  تمیزی  داره، روی جزئیات دقیق میشه و گرفتن رضایت ازش سخته.
اون هیچوقت کتابهای خودشو به بقیه قرض نمی ده، چون  از اینکه  افرادی  بدون  هیچ گونه مراقبت صحیحی از کتابها ورقشون می زنن متنفره. اون هرگز اجازه نمی ده افراد خارجی  وارد اتاقش  بشن و موقع اومدن بچه های کوچیک به خونه بلافاصله اتاق خودشو  قفل می کنه. اون وقتی جوون بوده یه سگ شکاری بزرگ میکرده. با این حال، موقعی که  اونو  برای  پیاده  روی بیرون آورد و با بقیه ی آدما که ازش اجازه می خواستن تا سگشو لمس کنه برخورد کرده، اون همیشه اونا رو رد می کرده، و حتی چند بار اذیتش هم کردن، اون فقط می خواست بدونه چرا همه ی آدما می خوان سگشو لمس کنن.
وقتی ما درس می خوندیم، یه بار بود که کلاس ما یه باربیکو ترتیب داد. بقیه ی ما با کاسه ها و ظروف یکبار مصرف کنار اومدیم، فقط اون، اون در واقع وسایل غذا خوری خودشو خریده بود! موقع گردش، موقعی که یه نفر می خواست اینکه بالهای مرغ کاملاً پخته شده  یا  نه  رو  بررسی کنه، چون کنارآقای اف نشسته بود چوب های غذا خوری اونو گرفت و با استفاده از چوب های اون یه تیکه مرغ رو  توی دهنش گذاشت. متعاقباً، چون  آقای اف  اذیت  شده  بود، چوب های خودشو دور انداخت و از خوردن هر چیز دیگه ی امتناع کرد، و باعث شد تا جو کاملاً متشنج بشه.
موقعی که ما شروع به زندگی کنار همدیگه کردیم، اول فکر کردم که خلق و خوی شیطانی و وسواس تمیزی اون با عث درگیری های زیادی بین ما میشه، کی می دونست که اون نه تنها از سر و کله زدن در مورد مسائل جزئی خودداری می کنه، بلکه به من اجازه می ده تا به آرومی اما به تدریج وارد شم، و به فضای شخصیش حمله کنم. در حال حاضر، اون می تونه تحمل کنه که من از چوب های غذا خوردی و فنجونش استفاده می کنم، و همچنین می تونه وقتی تی شرت های اونو می پوشم تحملم کنه. اون حتی به من اجازه داده كه توی پرورش عادتهای بد بیشماری روی اون تأثیر بذارم، این روزها، صبح كه از خواب بیدار می شیم، اون با من روی تخت صبحونه می خوره. موقع خوندن چیزی، اون کل بعد از ظهر رو با من روی زمین یا مبل دراز میکشه. موقع وایسادن، اون دیگر صاف نمی ایسته و موقع نشستن، دیگر  کمرشو  صاف  نمی کنه. اون  موقع توضیح همچین اتفاقی، ترجیح داد اونو به شرح زیر توصیف کنه، «عادات خوبی که از جوانی پرورشش می دادم، الان به خاطر تو از بین رفته.»
من جواب دادم، «گفته بودم که شخصیتت در گذشته به طرز وحشتناکی دوست داشتنی نبود. برعکس، تو الان خیلی زیبایی و این باور نکردنیه.»

صحنه ی دهم
قبلا، من از آقای اف پرسیدم چیزی وجود داره که اون توی رسیدن بهش اطمینان داشته باشه.
متعاقباً، اون بهم گفت که بین چیزهای زیادی که به اونها اعتقاد داشته، یکیشون انتظار اون برای اینکه در نهایت با هم باشیم بوده.
با این حال، چیزی که اون انتظارشو نداشته تصمیم من برای اومدن به پکن و دنبال کردن اون به خواست خودم بوده. اون موقع، من بهش نگفتم كه كار خودمو توی چانگشا ول کردم، عمدتاً به این دلیل كه احساس می كردم خیلی شرم آور میشه اگه یدفعه بهش نزدیک بشم و بگم «من کارمو ول کردم چون می خواستم توی پکن باهات روبه رو بشم تا بلاخره یکیمون ببره.»
فقط بعد از ورود من به پکن و  مستقر شدن در اونجا بود که بلاخره تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم. اون فکر کرد که من برای یه سفر کاری اینجام و قرار گذاشت که آخر هفته منو ببینه.
من با یکم سرچ توی اینترنت موفق شدم، آپارتمان اجاره ای خودمو پیدا کنم و همون شب که به پکن رسیدم، بلافاصله به اونجا نقل مکان کردم. به دلیل  سن  کمم، تجربه ی  خیلی  کمی  توی اجاره ی اتاق از بقیه داشتم و هیچوقت به بررسی مجوزهای  مسکن  فکر  نکردم. متعاقباً، متوجه شدم که «صاحبخونه» من در واقع فقط یه مستاجر بوده، که به خاطر طمعش برای پول اجاره، اون مخفیانه اتاق هایی توی خونه به وجود اورده و بدون اجازه ی صاحبخونه، این «اتاق ها» رو به طور زیرزمینی اجاره داده. روز دوم اقامتم، صاحبخونه برای بررسی آپارتمان اومد.
صاحبخونه با فهمیدن اینکه این آپارتمان شش خانوار رو توی خودش جا داده اصرار داشت که فورا قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنه از خونه بریم بیرون.
به همین ترتیب، منو از آپارتمان بیرون انداختن. ساعت 12 نیمه شب بود و من با دوتا چمدون بزرگ کنار جاده وایستاده بودم، نمی دونستم کار بعدی که باید انجام می دادم چیه. من حتی نمی دونستم کجا برم.
بنابراین، مجبور شدم به آقای اف زنگ بزنم. اون بلافاصله اومد اونجا و وقتی دید در حالی که چمدونم رو می کشم گمشده و بیچاره به نظر می رسم، عصبانیتش قلیان کرد.
«چرا تصمیم گرفتی آپارتمان اجاره کنی؟» اون ازم جواب خواست.
تازه اون موقع بود که حقیقتو بهش گفتم.
«من کارمو ول کردم.»
«کی اینکارو کردی؟»
«هفته ی گذشته.»
«چرا کارتو ول کردی؟»  
«من فقط ... دیگه نمی خواستم اونجا کار کنم.»
«تو می خوای توی پکن بمونی؟»
«آره.»
«برنامه ای داری؟» 
سرمو تکون دادم.
«شغل مورد نظرتو پیدا کردی؟ رزومتو فرستادی؟ کارفرمای قبلیت می تونه بهت توی نوشتن توصیه نامه کمک کنه؟»
اون یه فرد خیلی منطقیه. قبل از شروع یه کار، اون با جزئیات کامل نقشه ی اِی، نقشه ی بی و نقشه ی سی رو طراحی می کرد، که این کاملاً مخالف کاری  بود  که من انجام داده بودم. سرمو معصومانه تکون دادم و گفتم که به هیچ برنامه ای فکر نکردم. وقتی  اینو  شنید، عصبانی شد و گفت: پس چرا اومدی به این نقطه ی کره ی زمین؟! نمی دونی چطوری  برای  آیندهت  برنامه ریزی کنی؟ تو کار خوبی داشتی، اما اونو به راحتی دور انداختی. تو دیگه بچه نیستی، پس چطوری می تونی اینقدر خودسر باشی؟ آخه به چی فکر می کنی؟»
حرفای تند اون احساس اضطراب شدیدی درون من به وجود آورد، بنابراین من حقیقتو صریحا اعلام کردم: «من به تو فکر می کردم! چرا باید به پکن میومدم!»
لحظه ای که این حرفا از دهنم خارج شد، هر دومون با تعجب  سکوت  کردیم. احساس  خیلی ناجوری داشتم و سعی کردم با کشیدن چمدونم و دور شدن از اون اوضاع رو آروم کنم. «در هر صورت، تصمیممو برای موندن توی پکن گرفتم. دنبال کار می گردم، بنابراین لازم نیست نگرانم باشی.»
اون بهم رسید، بی صدا چمدونم رو گرفت و به سمت جاده حرکت کرد تا یه تاکسی بگیره. 
هنوز احساس ناراحتی می کردم، اما وقتی کم کم بهش نزدیک شدم یدفعه از خنده ترکیدم.
«آقای اف، سرخ شدی؟»
«ساکت باش، تو» صورتش رو برگردوند، صداش توی شب خفه شد.

من این دنیا رو دوست ندارم، فقط تو رو دوست دارمDonde viven las historias. Descúbrelo ahora