چپتر 15: "وایسا و گل ها رو بو کن."

15 7 0
                                    


صحنه ی اول
   مادرشوهر من شخصیِ که شوخ طبعی زیادی داره. از اونجایی که آقای  اف  بارها  در  مورد شباهت های خیلی زیاد من و مادرش اظهار نظر کرده، ازش پرسیدم که این به خاطر اینِ که هم مادرش و هم من دوست داشتیم اونو اذیت کنیم.
در گذشته، آقای اف یه «دوست دختر شایعه ای» داشته که اتفاقاً دختر همسایش بوده. از اونجایی که بزرگترین تفریح مادرشوهرم این بوده که سر به سر  پسرش  بزاره، اون  مرتباً  از آقای اف سوالات خنده دار می پرسیده، مثل «چرا با عروسم بازی نمی کنی؟»
اول آقای اف، سعی داشته به خاطر ناراضی بودنش اعتراض کنه، «همچین مضخرفاتی رو پخش نکن.»
«مگه اون عروسم نیست؟ یا داری بهم می گی کسِ دیگه ای رو زیر سر داری؟»
«این درست نیست!»
«خب، از اونجا که تو شخص دیگه ای زیر سرت نداری، اون تنها کسیِ که عروس منه.»
«.........»
یه بار ، اون آقای اف رو بیرون برد تا چنتا لباس براش بخره. اون در حالی که داشت بین دوتا رنگ انتخاب می کرد، گفت: «پس من فقط آبی رو بر میدارم، چون عروسم باید رنگ آبی رو دوست داشته باشه.»
آقای اف با ناراحتی جواب داده بود، «عروست کیه؟ من نمی دونستم که تو یکی داری.»

متعاقباً، موقعی که برای بازی کردن به خونه ی آقای اف رفتم، مادر شوهرم متوجه ی یه چیز مخفی شده. از اون روز به بعد  جلسه ی سالانه والدین و معلم ها رویدادی شد که آقای اف  رو  حتی  بیش  می ترسوند. مادر شوهرم  وقتی  مادرمو  دید، خیلی  مشتاق  بود، «من         می خوام با مادر عروسم گپ بزنم.»
«اینکارو نکن!!!!»
«پسر، تو با این سرعتی که داری نمی تونی یه دخترو سریع بدست بیاری.» 
حتی پدر آقای اف هم که همیشه مشغول کار بود، وقتی رو پیدا کرد تا با آقای اف صحبت کنه، «من کاملا مخالف این نیستم که توی همچین سن کمی وارد رابطه بشی، اما تو باید بدونی که کجاها واسه خودت خط بکشی.»
آقای اف می خواست از شدت عصبانیت زوزه بکشه، من توی رابطه نیستم!! میدونم کجا باید خط بکشم!! کسی که نمی دونه چطوری خط بکشه همسرته، نه من!!!!





صحنه ی دوم
وقتی من و مادرشوهرم در مورد بچه بحث کردیم، من گفتم: «اگه در آینده بچه ای به دنیا بیارم، نیازی ندارم که اون فوق العاده ثروتمند یا موفق باشه. فقط امیدوارم که اون فرد خوشبختی باشه.»
مادرشوهرم جواب داد، «بله. موقعی که اف رو باردار شدم، من هم یه همچین فکری داشتم. من فقط یه آرزو داشتم.»
«چی؟»
«بچه ی من باید خوش تیپ باشه.»
«........»
اون عکسهای نوزادی آقای اف رو بهم نشون داد و گفت، «من همیشه فکر می کردم که یعنی بچه ی اشتباهی رو از بیمارستان آوردم خونه؟»
«چرا؟»
«چطور ممکنه شخصی به سرزندگی من کسی رو که اینقد کسل کننده و درون گراست رو به دنیا بیاره؟»
«شاید... اون به پدرش رفته.»
«متعاقباً، وقتی اون به مدرسه رفت، سوء ظن من حتی بیشتر شد.»
«چرا؟»
«پسر من چطوری می تونه اینقدر توی درسش خوب باشه؟»
«..........»
اون به ورق زدن عکس ها ادامه داد و با خودش زمزمه کرد: «اما اون پسرِ خیلی خوشتیپیه... غیر از من هیچ کس دیگه ای نمیتونه همچین پسری به دنیا بیاره.»
«.........»











من این دنیا رو دوست ندارم، فقط تو رو دوست دارمDonde viven las historias. Descúbrelo ahora