ریونگ تمام اون روز رو برای دیدن دوباره ی پدرش تحمل کرده بود و حالا که چیزی تا زنگ آخر نمونده بود دلش میخواست از شدت بی طاقتی زیر گریه بزنه. دلش بی رحمانه برای چانیول تنگ شده بود و حس میکرد پدرش واقعا آدم سنگدلیه که میتونه تمام این مدت ریونگو بخاطر مشغله ی کاری دور نگه داره. درسته، مامان بزرگ غذاهای خوشمزه ای درست میکرد، براش کارتون های دوست داشتنی میذاشت و به تک تک پر حرفیاش گوش میداد، ولی ریونگ دلش برای خونهی خودشون تنگ شده بود.
شاید کار اشتباهی کرده بود که چانیول آپا ازش دوری میکرد... بخاطر همین بود که اجازه نداشت برگرده خونه؟ برای بار هزارم فکر کرد آپا واقعا بدجنسه و به خودش قول داد امروز که بعد از مدرسه دیدش حتما زیر گریه بزنه و دلش رو به رحم بیاره.
زنگ که به صدا دراومد ریونگ با نهایت سرعت کوله ش رو برداشت و همونطور که سعی میکرد بغضش رو قورت بده از کلاس خارج شد. نگاهش پایین بود و فقط به بند کفشای بازشدهش زل میزد. بندهای قرمزش روی زمین کشیده و کثیف میشدند. چانیول آپا قطعا بخاطر این کار سرزنشش میکرد. البته اهمیتی نداشت چون ریونگ اول و آخرش قرار بود با گریه قلب پدرش رو نرم کنه. چند قدم دیگه که جلو رفت با دیدن دو تا کفش مردونه متوقف شد. نگاهش رو از کفش ها و شلوار بالا اورد و روی صورت آشنایی انداخت. آقای بکهیونی اینجا چیکار میکرد؟
قبل از اینکه سوالش رو بپرسه مرد جلوی پاهاش زانو زد و دستش رو سمت بند کفشهای ریونگ دراز کرد.
_ چرا بندکفشات رو نبستی؟
صدای آقای بکهیونی خیلی گرم و مهربون بود و باعث میشد ریونگ دلش بیشتر برای پدرش تنگ بشه.
_ بلد نیستم چجوری پاپیون بزنم.
یکی از پاهاش رو با خجالت پشت اون یکی مخفی کرد. بغض گلوش رو گرفته بود و هرکسی متوجه حالت آسیب پذیرش میشد. بکهیون نگاهش رو از بند کفشای ریونگ بالا اورد و روی صورتش انداخت.
_ بابات بهت یاد نداده؟
کلمۀ بابا باعث شد اشک توی چشمهای ریونگ حلقه بزنه.
_ چرا... ولی-
صداش شکست و اولین قطره روی گونهش لغزید.
_ یا... یادم رفته...
به زحمت از بین اشک هاش گفت و دو دستی صورتش رو پوشوند. فقط یک ثانیه طول کشید تا توی بغل آقای بکهیونی فرو بره.
_ اشکالی نداره عزیزم... اشکالی نداره.
با رفتن توی آغوش بکهیون شدت گریهش بیشتر شد. بدن کوچیکش با تنگتر شدن حلقۀ آغوش مرد بیشتر میلرزید و جمع میشد. بکهیون با محبت کمر و سرش رو دست میکشید و روی موهاش رو میبوسید.
_ من و آپا اومدیم دنبالت ریونگی. قراره باهم برگردیم خونه. دوست داری؟ دوست داری برگردیم خونه؟
YOU ARE READING
•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄
Romance☪ خلاصه↶ فراموشی انتخابی، تنها بحرانی نیست که چان باید باهاش در کنار بکهیون، همسر فراموش شده ش، و سه فرزند شیرینشون دست و پنجه نرم کنه. چان حس میکنه اتفاقات اطرافش بشدت آشنان. جوری که انگار قبلا یکبار تمامشون رو زندگی کرده... ☪ عنوان⇜ رویایم را ببین...