☪ ۱۲ ☪

1.6K 531 132
                                    


فضای اون بیمارستانو مثل کف دستش می شناخت.

راهروهاشو، بخش هاشو، اتاقاشو...

یه هفته ی کامل رفت وآمد تو اون بیمارستان وسروکله زدن با دکترا و پرستاراش، جدا از تمام نگرانی ها و حس گندی که باهربار دیدن ریونگ رو تخت سفید وبزرگ اتاقش بهش دست می داد، تاحدی حال وهواشو عوض می کرد. و چون ریونگ جزو معدود بیمارهای کُمایی با سن وسال کم بود، وجه تمایز زیادی با سایر مریضا داشت و تو چشم دکترها برجسته تر و خاص تر بنظر میرسید.

یه جور خاص بودن ترسناک...

خیلیا تو این مدت به چانیول وبک امید می دادند. مثلا پرسنل خوش برخورد ومهربون بیمارستان که تمام تلاششون این بود که به اون زوج جوون داستان یک به یک مورد های نجات یافته از کما و بیهوشی های طولانی مدتو تعریف کنندو از اینکه کما اونقدرا هم وحشتناک نیست بگن.

و بیشتر از همه اصرارشون به این بود که چان و بک مدام با ریونگ حرف بزنندو شبا براش کتاب بخونن. یا اینکه بذارن خواهرو برادر کوچولوش هم بیان بیمارستان و با زبون بچگونه ای که فقط خودشون سه تا می فهمن، اتفاقای جالبی که براشون تو دیلی کر افتاده رو تعریف کنن.

ولی چان روز به روز امیدشو بیشتر از دست می داد. گذشتن زمان وتغییر نکردن سطح هوشیاری ریونگ همه چیزو براش سخت تر میکرد وچان حتی گاهی حسرت اون قول بی موردیو می خورد که به همسر کوچیکش داده بود.

ولی با وجود تمام این نا امیدی ها، تمام این بعید بودن ها وتمام احتمالات کم برگشت ریونگ به زندگی، چان ته دلش نیروی قوی ایو حس میکرد که میگفت همه ی اینا درست میشه. ریونگ به هوش میاد، دوباره اون شور وشوق همیشگی به خانواده شون برمیگرده و دوباره میتونه لبخندای مستطیلی و درخشان بکهیونو ببینه.

کاش میدونست منبع این نیروی شیرین و لذت بخش کجاست!

در آسانسور که باز شد، اولین قدم بلندشو داخل بخش گذاشت وبی اینکه حتی نیازی به نگاه کردن شماره اتاقا داشته باشه، مسیرشو سمت اتاق ریونگ کج کرد. بعد از تموم کردن کارش تو دادگستری، اولین چیزی که به ذهنش رسید بیمارستان بود و بکهیون که بدون شک الان تو اتاق ریونگ کنار تختش نشسته و با اون عینکای گرد بانمک کتاب میخوند.

تو این مدت تمام منبعی که ازش آرامش می گرفت، پسری بود که تو تک تک این لحظات دوش به دوشش ایستاده بود وبا وجود تمام درد وزجری که حس میکرد، خم به ابرو نمیورد.

در اتاق ریونگو باز کرد و اول به حالت سرک کشیدن داخلشو تماشا کرد. خیلی وقتا موقع رسیدن به اتاق ریونگ، فقط چند دقیقه پشت در می ایستادو از فاصله ی کوتاه لای در، صورت بانمک و دوست داشتنی بکو تو عینک های شیشه گرد وهری پاتریش نگاه میکرد که چطور رو کتاب علمی قطور جلوش متمرکزه و از جاش جم نمیخوره. ولی این بار صحنه ایو که حدود یه هفته ی کامل پشت در تکرار میشد ندید.

•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄Where stories live. Discover now