☪ ۱۱ ☪

1.7K 546 61
                                    

یک کلمه.
جواب دکتر فقط یک کلمه ی لعنتی بود. ولی همون یک کلمه باعث شد خون تو رگای چانیول منجمد بشه. همون یک کلمه باعث شد بک آروم به عقب تلو تلو بخوره و رو صندلی بیمارستان بشینه. همون یک کلمه باعث شد تا یک ساعت آینده هیچ کدومشون حرفی نزنن... فقط خیره بشن به کاشی های سرد وترسناک بیمارستان و... خیره بشن به بدن کوچولو و ضعیف ریونگ که رو اون تخت بیمارستانی سفیدو بی روح، مثل یه فنچ کوچیک و بی پناه تو یه تابوت بزرگ بنظر میرسید.
نمی دونستن باید چیکار کنن... در واقع می دونستن که هیچ کاری از دستشون برنمیومد و... این حتی از ندونستن هم بدتر بود. کاش نمی دونستن. کاش واقعا کاری برای انجام دادن بود.
کُما...
چان تا قبل از اون موقع نمی دونست این کلمه چقدر ترسناکه. تا قبل از اون روز تلخی و مزه ی حال بهم زنشو وقتی رو زبون خودش می چرخیدو جفت اسم ریونگ رها میشد نچشیده بود.
چان حتی فکرشم نمیکرد این کلمه بتونه اینقدر تاثیر گذار باشه. جوری که انگار بعد از رها شدنش از دهن دکتر و پیچیدنش تو گوش های بک، روحو از بدن پسر کوچیکتر بیرون بکشه. ذره ذره و آهسته خوشی چند روزه شونو نابود کنه وباعث بشه در عرض یک ساعت احساس مرگ بهشون دست بده.
کی فکرشو میکرد یه سرماخوردگی کوچیک به همچین چیزی ختم بشه؟! به یه تب بالای چهل درجه که باعث بشه بدن ضعیف و کوچولوی پسر دوساله شون طاقت نیاره و تاصبح اون روز بره به کما. دکتر گفته بود این یه حالت خیلی نادره. کما رفتن دراثر تب شدیدوبرای یه بچه ی دوساله خیلی نادره.
چان به بطری آب توی دستش نگاهی انداخت. تا نصفه شو خورده بود وحس میکرد اگه یکم دیگه بخوره بالا میاره. از صبح هیچکدوم چیزی نخورده بودند وبا این حال حتی ذره ای برای غذا اشتها نداشتند. همون چند تا قلپ کوتاه آب هم برای رفع خشکی گلوشون بود. چون چان حس میکرد از وقتی حرفای دکترو شنیده به شکل عجیبی تو گلو وکل دهنش احساس خشکی میکنه.

ویبره ی موبایل تو جیبش، بهش فهموند که دوباره باهاش تماس گرفتند. خدا می دونست از اول روز تا اون موقع چند بار سهون و کای بهشون زنگ زده بودند وهیچکدوم میلی برای جواب دادن بهش نداشتند. ولی این بار چانیول با تمام شجاعتی که تو تنش جمع کرده بود، دستشو سمت جیب شلوارش بردو موبایلو در اورد. بعد از چند ثانیه خیره شدن به صفحه ی گوشی ونگرفتن واکنش خاصی از طرف بک، دکمه ی قبول تماسو فشار دادو موبایلو گذاشت کنار گوشش. صدای کای با استرس و عصبانیت واضحی از پشت خط بلند شد:
_ معلوم هست شما دوتا چتونه؟! چرا جواب تماسامونو نمیدین؟! اون از صبح که یهویی زنگ زدین به من و سهون و گفتین سریع بیایم سر وقت بچه ها وبرسونیمشون دیلی کر. اونم از بکهیون هیونگ که گوشی لعنتیشو خاموش کرده و جواب تماسامو نمیده!
صداش اونقدر خشمگین و دلخور بود که چان فقط یه مدت سکوت کرد وبه نفس های تندش از اون ور خط گوش داد.
_ دِ هیونگ بگو چیشده؟! ریونگ حالش چطوره؟
چان به سختی آب دهنشو قورت دادو سعی کرد بغض سنگینشو هم قاطی ته مونده ی بزاقش فرو ببره.
_ تب شدید کرده بود... خیلی زیاد... ۴۱ درجه...
انگار کلمه هارو با قرقره از دهنش بیرون می کشیدند. سنگین وبا سختی صحبت میکرد. صدای کای به شکل واضحی آروم و نگران شد.
_ ۴۱ درجه...؟! خب، اونقدراهم بد نیس. نمیخواد خیلی نگران باشین. الان... الان حالش چطوره؟
مشخص بود که میخواد به چان و بک دلگرمی بده ولی هیچکدوم از راهکاراش جواب نمی دادن.
_ رفته کُما...
و دوباره حس تلخ و مزه ی افتضاح اون کلمه!
صدای کای برای چند لحظه ی طولانی از پشت خط نیومد. انگار نفسشو با این حرف حبس کرده بود. انگار اونقدر شوکه شده بود که نمیتونست چیزی بگه. چان خیلی منتظر نموندو همین که حس کرد بغضش داره تو گلوش راه باز میکنه، سریع تماسو قطع کرد. ولی این بار موبایلشو خاموش کرد و هلش داد تو جیب شلوارش.

•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄Donde viven las historias. Descúbrelo ahora