☪ ۴۱ ☪

1.9K 564 347
                                    

بکهیون رفته بود.

این اولین برداشتی بود که چانیول از تخت خالی کنارش کرد. با وحشت از جای خوابش بلند شد وروی پاهای کرختش ایستاد.

_ بک؟

وقتی در اتاقو باز کرد خطاب به فضای خالی خونه ش گفت. نگاه و قدم هاش دور تا دور خونه رو متر میکردند وصداش دائماً تو گوش خودش می پیچید.

_ بکهیون؟ بکهیون کجایی؟

هال، پذیرایی، آشپزخونه، دستشویی ها...

آخرین لحظه که با کمال نا امیدی در اتاق ریونگو باز کرد ابداً انتظار نداشت بکهیونو اونجا ببینه. جوری که با آرامش پایین تخت ریونگ نشسته بود و متمرکزانه پسربچه ی خوابیده رو تماشا میکرد... چان میتونست با دیدن نگاه نرم بک رو ریونگ وجوری که دستاشو زیر چونه ش ستون کرده بود براش ضعف کنه، ولی جو بینشون زیادی عجیب بود.

_ اینجا بودی؟ چرا هرچقدر صدات کردم جواب ندادی؟

درو نیمه باز گذاشت و خودشو به بدن نشسته ی بک رسوند. نگاه بک حتی برای یک ثانیه هم از ریونگ جدا نشد. از بغل روی بدنش خم شد و دستشو رو شونه ش گذاشت.

_ بکهیون میشنوی-

_ به من دست نزن!

بک فریاد زد و جوری که انگار با جریان الکتریسیته تماس داشته شونه شو از زیر دست چان کشید. بدن کوچیک ریونگ از صدای بلندش تکون ریزی خورد و بعد دوباره آروم گرفت. چان شوکه شده به چشم های قرمز بک و سیاهی زیرشون نگاه کرد.

_ چیشده، بک؟

لحنش پر از رگه های درموندگی بود. بک روشو سمت ریونگ برگردوند و باصدای بم شده ای گفت:

_ برو بیرون.

چان واقعا از رفتارهای جدید بک گیج شده بود. اون پسر چطور میتونست تو یه روز اینقدر تغییر کنه. تا همین دیروز اونا جوری تو اتاق چان همدیگه رو می بوسیدند که انگار زمین و زمان براشون معنایی نداره و حالا بک جوری رفتار میکرد که انگار تمام بلاهایی که سرش اومده تقصیر چانه.

_ بکهیون، من نمیفهمم مشکلت چیه. چرا با من اینطور رفتار میکنی؟

_ خودت میدونی چرا.

چان با شگفتی چشماشو گشاد کرد.

_ نمیدونم!

سکوت دوباره ی بک باعث شد کلافه آهی بکشه. چنگی به موهاش زد و همونطور که سخت تلاش میکرد صداشو پایین نگه داره بازوی بکو کشید.

_ بیا بریم بیرون راجبش حرف بزنیم.

_ گفتم بهم دست نزن!

بک دوباره صداشو بالا برد و اینبار با شدت بازوشو آزاد کرد. اگه فقط یکم دیگه صدای بکو در میورد مطمئناً ریونگ از خواب می پرید.

•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄Où les histoires vivent. Découvrez maintenant