☪ ۴۵ ☪

2.4K 576 406
                                    

_ بکهیون...

چان اسمشو زمزمه کرد.‌ از بین تمام تصاویری که مثل فیلم توی ذهنش پلی میشدند صدای اون واضح تر از بقیه به گوشش رسید‌. بک میتونست سیل اشک هایی که بی اختیار روی گونه هاش رها میشدند رو حس کنه و همزمان هیچ چیز رو حس نکنه. انگار تمام راه های ارتباطی مغز و اندامش مسدود شده باشند.

دست چانیول روی شونه‌ش نشست و جوری تکونش داد که فقط برای یه لحظه گرد خاطرات از جلوی چشماش پر کشید.

_ بکهیون!

چشم های بک توی خیسی حدقه هاش چرخیدند و روی چان ثابت شدند. حس میکرد نمیتونه نفس بکشه. محتویات معده‌ ش مثل مواد مذاب بالا میومدند و گلوش رو می سوزوندند. میخواست بالا بیاره. سریع دستشو روی دهنش گذاشت و بی توجه به مهمون ها سمت دستشویی رفت. دستگیره رو پایین کشید و دو قدم دیگه تا توالت کافی بود تا روی زانوهاش بیافته و توی کاسه‌‌ی توالت بالا بیاره.

قدم های سریع چانیول و چند نفر دیگه تا دم در بدرقه ش کردند ولی بکهیون اهمیتی نمیداد. فقط میخواست همه‌‌ی خاطراتش رو بالا بیاره. دوباره سرش رو خم کرد و عوق زد ولی بجز کمی بزاق و مایع چیزی از دهنش خارج نشد. حتی درست و حسابی ناهار نخورده بود و این باعث میشد معده ش با هربار عوق زدن بشکل دردناکی مچاله بشه. خوشحال بود بجز چانیول کسی شاهد این صحنه‌ی حال به هم زن نیست.

چان همونطور که به در قفل شده ی دستشویی تکیه داده بود به بکهیون خیره شد. آهسته سمتش رفت و از پشت شونه هاش رو ماساژ داد. بک مثل بید میلرزید و دمای کم بدنش حتی از زیر لباسش هم حس میشد. چان روی زانوهاش نشست و یکی از بازوهاش رو دور کمر بک حلقه کرد. معشوقه‌ی کوچیکش همچنان تکون نمیخورد و از حالت آماده باشش معلوم بود منتظره دوباره عوق بزنه. اتفاقات اونقدر سریع افتاده بودند که ضربان قلبش روی صد رفته بود. همونطور که با یه دست آهسته کمر خم شده ی بک رو نوازش میکرد توی گوشش گفت:

_ تموم شد... آروم باش... تموم شد.

بک حس میکرد حتی اگه بخواد هم نمیتونه بالا بیاره. معده و گلوش شدیدا میسوختند و نفس هاش هنوزم بریده بریده بود.

_ بیا صورتتو بشوریم.
چان دوباره توی گوشش گفت و بک حس کرد با هربار شنیدن اون صدا تنش به لرزه میافته. اونقدر گیج بود که نفهمید کِی دست های چان زیربغلش رفتند و بدنش رو بالا کشیدند. قدم هاش به سستی برگ برداشته میشدند و اگه بخاطر تکیه به چان نبود تا دم روشویی هم نمیتونست دووم بیاره. شیر آب باز شد و یه مشت آب به آرومی روی صورتش پاشید. چان داشت با حوصله صورت و دهنش رو تمیز میکرد. مثل بچه های سه ساله ای که حتی از پس اینکار هم برنمیان چشم هاش رو بست و اجازه داد همسرش کارش رو ادامه بده.

همسرش؟ بک تا چند ثانیه‌ی پیش حتی به این کلمه فکر هم نمیکرد و حالا... طوری بنظر میرسید که انگار اون کلمه همیشه توی ذهنش بوده. یه جای خیلی عمیق و دور از دسترس.

•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄Donde viven las historias. Descúbrelo ahora