☪ ۳۸ ☪

1.8K 521 175
                                    

دنباله ی حرف چان سکوت طولانی ای شد که فقط با نفس های آرومشون شکسته میشد. چان هر لحظه احتمال میداد بک پس بکشه وبا حالت شوکه ای تماشاش کنه، و همین اتفاق هم افتاد، البته کمی دیرتر از حد انتظار. بک عقب رفت و گرمایی که از تماس پیشونی هاشون رو پوست چان نشسته بود به آنی پر کشید.

_ چی؟

پسر کوتاه تر شنیده بود چان چی گفته. مطمئناً با تک تک سلولای تنش حرف مرد مقابلو هضم کرده بود، اما هنوز نمیخواست قبولش کنه.

_ ما معشوقه بودیم.

چان دوباره حرفشو تکرار کردو باعث شد غبار شگفتی ای که رو چشمای بکهیونش نشسته بود ضخیم تر بشه.

_ ما؟ من و شما؟ من و-

حرفشو نصفه رها کردو جور دیگه ای ادامه داد:

_ چطور ممکنه؟ منظورم اینه که... خدای من شما ازدواج کرده بودین!

جوری از چان فاصله میگرفت که انگار یه نوع منشاء بیماریه. چان موبایل بکهیونو روی اوپن کنارش گذاشت و بی حرکت نگاش کرد. نمیخواست جلوتر بیاد چون میدونست اینکار فقط باعث میشه بک عقب تر بره.

_ بهت که گفتم بک من همسر-

باقی حرفشو خوردو سعی کرد اینبار با فکر بیشتری حرف بزنه.

_ چرا، داشتم. ولی حتی قبل از اینکه با تو آشنا شم ازش جدا شده بودم. سرپرستی ریونگو خودم به گردن گرفتم و مادرش هم برای همیشه از زندگیمون خارج شد.

خاطرات تقلبی...

خاطراتی که چانیول مجبور بود به ذهن خالی بکهیونش تزریق کنه. بک هنوز تو همون فاصله با حالت وحشت زده ای تماشاش میکرد. چشماش بیصدا فریاد میزدند که توضیحات بیشتری میخواد.
چان لبای خشک شده شو تر کرد و به سختی ذهنشو به کار انداخت.

دروغ گفتن همیشه اینقدر سخت بوده یا فقط دروغ گفتن به بکهیون اینجوری بود؟

_ بکهیون، من و تو... اولین بار توی فروشگاه همدیگه رو دیدیم.

مردمک های بک دقیق روی چانیول فیکس شدند و چان جلو جلو سعی کرد خاطرات تقلبیشو مثل دومینو بچینه.

_ میخواستم... برای تولد ریونگ کادو بخرم. تو... مغازه دار بودی.

ذهنش هزار جا میرفت و سعی میکرد دور ترین و بی شیله پیله ترین شغل ممکنو برای بک پیدا کنه. شغلی که هیچ ارتباطی به شغل حقیقیش نداشته باشه.

_ مغازه دار؟ من توی فروشگاه مغازه داشتم؟

نه... این میتونست دردسر ساز باشه. اینجوری بک فکر میکرد سرمایه و درآمد خوبی داشته و تاحدی فرد مطرحی بوده. شاید لازم بود یکم معمولی ترش کنه.

_ شاگرد مغازه دار بودی. کمکش میکردی. اسم صاحب کارتو نمیدونم. هیچوقت اسمشو بهم نگفتی.

جلو جلو تک تک احتمالات سوال پیچ شدنشو توسط بک از بین میبرد. دروغ هاش باید سطحی و ساده میبودن. اینجوری حفظ کردنشون راحت تر میشد.

•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora