☪ ۵ ☪

2.2K 692 118
                                    

*قسمتی که بین (^^^) قرار داره ممکنه گیج کننده باشه ولی نگران نباشین چون تو قسمتای بعدی و به مرور همه چیو میفهمین! ^-^
^^^

مینسوک با خستگی نگاهی به ساعت مچی‌ش انداخت.
از 7 عصر گذشته بود.
برای آخرین بار سمت مانیتور روی میز کارش رفت وبا دقت اطلاعات داخلشو چک کرد.
علائم حیاتی، تنفس، ضربان قلب، فشار خون...
همه چیز طبیعی و تحت کنترل بود. مثل همیشه.
قبل از اینکه آزمایشگاهو ترک کنه، بیشتر سیستم‌ها رو خاموش کردو طبق روال همیشگی، در آزمایشگاهو پشت سرش بست.

مدتی میشد که به عنوان آخرین نفر اونجا رو ترک میکردو دلیلش هم بدون شک مربوط به پسری میشد که داخل آزمایشگاه بستری بود.
تقریبا از دوسال پیش زندگی مینسوک به یه زندگی رباتی ویکنواخت تبدیل شده بودو حالا از اون پژوهشگر مشتاق وپرانگیزه‌ی همیشگی، چیزی جز یه جسم توخالی ویه مغز یخ زده باقی نمونده بود.
یکشنبه‌ها با همه‌ی روزهای زندگیش فرق داشت، و امروز هم یکشنبه بود.
قبل از اینکه به مقصد اصلیش برسه، دم یه سوپرمارکت کوچیک ایستادو چند تا بسته پاستیل میوه‌ای خرید. دوباره سوار ماشینش شدو بعد از سیزده دقیقه رانندگی، جلوی آپارتمان جمع و جور وتازه ساختی متوقف شد. وقتی زنگ یکی از واحدها رو می زد، شک نداشت دوباره همون صدای آشنای همیشگی رو میشنوه، بخاطر همین برای دوربین آیفون تصویری روبروش، بزرگ و ملیح لبخند میزد.

_عمو مین!!

صدای پسربچه از پشت آیفون بلندو هیجان زده بود.
_ سلام، ریونگ! ببین چی دستمه!

بسته‌ ی پاستیلا رو جلوی دوربین تکون دادو بعد از بلند شدن صدای جیغ پسر بچه، در باز شد. به محض اینکه پاشو توی خونه گذاشت، یه جسم کوچولو و لاغر تو بغلش پریدو با زیرکی بچگونه‌ای سعی کرد پاستیلا رو از دستش کش بره، ولی مینسوک با این ترفندا حسابی آشنا بود و بخاطر همین پاستیلا رو با دست آزادش بالا گرفت وصورتشو سمت پسر چهار ساله خم کرد.

_ اول بوسم کن تا بهت بدمشون.

ریونگ هل هلکی گونه‌ ی برجسته‌ ی مینسوکو بوسید وبا عجله بسته‌ی پاستیلا رو گرفت.

همونطور که پسربچه درحال باز کردن پاکت بود، زن جوونی جلو اومدو با پیشبند خوشرنگی که داشت، لبخند زنان بهش خوشامد گفت:
_ سلام، مینسوک.

مینسوک با لبخندی که خیلی کم پیش میومد از ته دلش باشه جواب داد:
_ سلام، سونهی.

_ چه به موقع اومدی. داشتم برای ریونگ کیک درست می‌کردم. شکلاتی که دوست داری؟

پسر بزرگتر سرشو به تایید تکون دادو لحظه‌ ی بعد پشت اوپن آشپزخونه نشسته بود تا کیک درست کردن سونهیو تماشا کنه.

•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora