خوابش به اون آرامشی نشد که انتظارشو داشت.
تقریبا دو- سه ساعت بعد از اینکه خوابش برد، صدای وحشتناک گریه ی یکی از بچهها از خواب پروندش و از اونجایی که عموما عادت و ارادهی کافی برای نصف شبی بیدار شدن وآروم کردن یه بچهی وق وقو رو نداشت، با پررویی تمام بالشو رو سرش گذاشت وتا جایی که می تونست منفذ گوشاشو پوشوند. اونقدر درگیر ساکت کردن صدای گریه بود که حتی متوجه بلند شدن بک از روی تخت و خروجش از اتاق نشد. تنها چیزی که حدود نیم ساعت بعد فهمید ساکت شدن اون صدای کذایی ودعوت شدن دوباره ش به عالم خواب بود.
صبح با صدای دلهره آور وترسناکی که از نزدیک گوشش میومد تقریبا از جا پریدو تومدتی که سعی میکرد به بدبختی از بین پلکای نیمه بازش منبع اون صدای کوفتیو پیدا کنه، هزار ویک جور فحشو به زبونهای مختلف نثار زمین و زمان کرد.
دستش که به یه گوشی لمسی رسید، سریعا آلارمشو خاموش کردو برای چند لحظه تپشهای شدید قلبش آروم گرفت. ظاهرا قرار نبود تا مدت زیادی خواب خوش داشته باشه.
بالاخره بعد از کلی کلنجار ذهن وبدن خستهش وپیامهای حرکتیای که از مغزش میرفتن و به مقصدهای دلخواه نمی رسیدن، لای پلکای سنگینشو باز کرد. نور از لای پرده مستقیم به مردمک چشمش میتابید وباعث میشد چان حس کنه تک تک اجزای خونه و کائنات به شکل دقیقی جوری مهندسی شدند که پدر چانیولو دربیان.ملافه رو از رو بدنش کنار زدو اولین چیزی که متوجهش شد، خالی بودن جای بک بود. یکم اطراف اتاقو نگاه کردو وقتی مطمئن شد اونجا نیست، لخ لخ کنان از اتاق بیرون اومد. چند لحظه بعد با دیدن بدن شل و ول بک تو راهروی خونه خشکش زد.
پسر کوچیکتر به حالت نشسته خوابش برده بود، درحالیکه به دیوار پشت سرش تکیه داده بود وحتی عجیب تر از اون، ریونگ تو بغلش باصدای آرومی خروپف می کرد. دیدن اون صحنهی قشنگ پدر و پسری باعث شد ته دل چان خالی بشه وبیاختیار چند دقیقه به نفس های آروم وبالا وپایین شدن همزمان سینهی بک و ریونگ نگاه کنه.
یقهی لباس بک زیادی گشاد بود وکشیده شدن گوشه ش با دست کوچیک ریونگ باعث میشد بخش زیادی از سینهی شیری رنگ وبراقش معلوم بشه.
چان آب دهنشو قورت دادو سریع به اتاقشون برگشت ولحظه ی بعد با موبایل لمسیش بیرون اومد. جلوی بدن ریزه وخم شدهی بک زانو زدو دکمهی موبایلشو فشار داد تا از این صحنهی دیدنی عکس بگیره، ولی با مشخص شدن قفل امنیتی گوشیش چند لحظه مکث کرد. انگشت شستش به صورت اتوماتیک رو صفحهی کیبورد حرکت کردو بعد از باز شدن قفل ناباورانه خندید.
دو سه تا عکس از همون زاویه گرفت و وارد گالریش شد تا نگاشون کنه.
با رضایت به شاهکارهایی که ثبت کرده بود خیره شدو بعد از دیدن اولین عکسش، انگشتش دوباره عکسو کنار زد وبه تصاویری رسید که چان هیچ خاطرهای ازشون نداشت. تصویرهارو تند تند رد میکرد وهرلحظه ترس واضطراب عجیبی تو دلش می پیچید. بالاخره از گالریش بیرون اومد و موبایلو روی زمین گذاشت.
YOU ARE READING
•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄
Romance☪ خلاصه↶ فراموشی انتخابی، تنها بحرانی نیست که چان باید باهاش در کنار بکهیون، همسر فراموش شده ش، و سه فرزند شیرینشون دست و پنجه نرم کنه. چان حس میکنه اتفاقات اطرافش بشدت آشنان. جوری که انگار قبلا یکبار تمامشون رو زندگی کرده... ☪ عنوان⇜ رویایم را ببین...