☪ ۲۲ ☪

1.7K 466 143
                                    

just wanted to be your hero...

^ گذشته^

پسرک بیچاره...

خانم استنلر آه کوتاهی کشیدو گوشه ی ملافه رو لمس کرد. چشم هاش با غم عمیقی روی صورت پسر بچه ی کوچیکی افتادند که عمر کمتر از سه سالش به اون دستگاه لعنتی و لوله ی باریکی که داخل دهنش می رفت وابسته بود.

کاش تمام درد هایی که با دیدن اون چهره حس میکرد مختص میشد به همین چشم های بسته وبیهوش، ولی اینطور نبود. زن پرستار به خوبی می دونست سرگذشت پسرک معصوم روی تخت تلخ تر از چیزیه که به ذهن کسی برسه.

ریونگِ دو سال ونیمه از تمام اتفاقات اطرافش بی خبر بود. از اینکه خواهر و برادر وپدرش تو یه حادثه ی وحشتناک گازگرفتگی جونشون رو از دست دادند. از اینکه اون یکی پدرش بعد از این اتفاق ضربه ی عمیقی خورد و سعی کرد با زدن رگ هاش تو وان حموم خودش رو خلاص کنه، ولی دوست هاش به موقع رسیدندو نجاتش دادند.

از اینکه بعد از اون خودکشی ناموفق، چانیول دیگه مثل سابق نشدو از اون مرد پر احساس ومهربون همیشگی فقط یه مرد شکسته موند وبی تفاوت. کسی که دیگه هیچ چیزی تو دنیا خوشحالش نمیکرد و بدتر اینکه هیچ چیزی هم نمی تونست بیشتر از اون نابودش کنه.

ریونگ بی خبر بود از اینکه طی این چند ماه فقط افراد محدودی بهش سر می زدند که متاسفانه هیچ کدومشون پدرش نبودند، کسی که بیشتر از هرکسی بهش احتیاج داشت. خانم استنلر به خوبی می دونست که بعد از اون حادثه ی وحشتناک، چیزی درون چانیول تغییر کرد. چیزی که باعث شد حتی از پسر کوچیک خودش که آخرین یادگار زندگی بی نقص قبلیش بود دل بکنه ودیگه هیچ وقت به دیدنش نیاد.

کسی نمی دونست این وسط گناه ریونگ چیه. هیچ کس نمی دونست چرا ریونگ باید تقاص اتفاقات دردناک گذشته رو با این تنهایی و بی کسی طولانی پس بده.

بی اینکه حتی چیزی بدونه...

بی اینکه حتی برای فهمیدنش به اندازه ی کافی بزرگ شده باشه.

کاش این همه اتفاق بد باهم نمی افتاد. کاش خانم استنلر شبی که چانیول با عصبانیت سرش داد کشید به حدی هول نمیشد که گاز رو روشن رها کنه.

قطره اشک سمجی از گونه ی برجسته زن پرستار پایین ریخت وباعث شد بعد از اون همه مدت دوباره و دوباره خودش رو برای تمام این اتفاقات شوم مقصر بدونه.

چرا زمین دهن باز نمیکرد و هرچه زودتر زنی رو که قد یه عمر پشیمون وخجل بود نمی بلعید؟!

اشک ها دوباره شدت گرفته بودند وپرستار بچه ی میانسال برای اینکه جلوی گریه ش رو بگیره دسته دسته دستمال های کنار تخت رو خالی میکرد. صدای فین فین های آروم و هق هق هاش همزمان با ریتم تکراری قلب نگاره فضای اتاق رو پر میکرد وکسی جز خودش وجسم بیهوش روی تخت شاهد این حجم از شرم زدگی و حس گناه نمیشد.

•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt