☪ ۱۷ ☪

1.7K 508 41
                                    


به محض وارد شدنشون به خونه، دست چانیولو محکم کشیدو سمت پله ها رفت. چان با ابروهای بالا رفته وصورت متعجب رفتار غیرمنتظره ی همسرشو نگاه میکرد. برخلاف همیشه بدون اینکه به پرستار سلام کنند، از پله ها بالا رفتندو وارد اتاقشون شدند. بک بعد از داخل کشیدن چان تو اتاق و قفل کردن در پشت سرشون، سمت پسربلندتر برگشت ولبخند دندون نمایی زد. چان گیج از حرکت بک یکی از ابروهاشو بالا انداخت.

_ بک، منظورت از اینکارا-

ولی قبل ازاینکه حرفشو تموم کنه پسر کوچیکتر شونه هاشو گرفت وکمرشو محکم به تنه ی در چسبوند. چشمای چان با گیجی بانمکی گشاد شدند وبک با خنده رو نوک پاهاش بلند شدو ثانیه ی بعد لباشو محکم و طولانی رو لبای درشت چان کوبید.

باحس لبای یخ زده ی بک رو لباش پلکاشو بست و گذاشت اون حس خواستنی و آرامش بخش کل تنشو به حرارت بکشه. دستشو پشت گردن بک برد وصورتشو خم کرد تا بهتر ببوستش. گونه های بک و حتی گردنش از هوای بیرون هنوز سرد بود ولی چان به وضوح میتونست حرارت تدریجی ایو که از اون تماسا زیر انگشتاش شکل می گرفت حس کنه.

دستشو دور کمر بک انداخت ولحظه ی بعد با کوبیدن پشت پسر کوچیکتر به دیوار جاشونو عوض کرد. بک بین بوسه آخ آرومی گفت ولی چان بی توجه بهش دوباره لبای همسرشو اسیر بوسه های عمیق و عاشقونه کرد. جفتشون هجوم ناگهانی حرارتو به بدن هاشون حس می کردند، تا جایی که چان تا دو دقیقه ی بعد از شدت گرما کاپشنشو در اورد وافتاد به جون کاپشن پسر کوچیکتر. بک با لبخند پرشیطنتی باز شدن زیپ کاپشنشو تو دستای چان تماشا کرد و توفاصله ی کمی از لباش گفت:

_ بیا اولین خاطره ای که به یاد اوردیو جشن بگیریم.

چان کاپشن بکو گوشه ی اتاق انداخت و پایین پولیور سیاهشو گرفت.

_ بقیه شونو هم باید جشن بگیریم. نه فقط اولیو.

پولیور ضخیمو بالا دادو با دیدن تیشرت سفید رنگ زیرش ابروهاش تاب ناراضی ای برداشتند.

_ چخبرته اینقدر لباس میپوشی؟!

بک خندیدو با بالا اوردن دستاش کمک کرد پسر دیگه از شر پولیورش خلاص بشه.

_ باشه. میتونیم بقیه شونم هم جشن بگیریم. اصلا هربار که چیزی یادت اومد یه دور انجامش میدیم، چطوره؟

چشمای چان با حرف بک برق خوشحالی زدند.

_ ینی اگه یه روز چند تا چیز یادم بیافته چند بار انجامش میدیم؟

بک از برداشت همسرش خندید ودستشو از زیر تیشرتش رو عضلات سفت شکمش کشید.

_ هومم... فکر بدیم نیس.

چان با حس رقص انگشتای بک رو پوست گر گرفته ش نفس عمیقی کشیدو گردنشو عمیق بوسید. چند ثانیه بعد تیشرت سفید بک هم همراه لباس چان روی زمین افتادو پشت کمرش با فشار چان رو تشک تخت فرود اومد. سنگینی بدن چانو رو خودش حس میکرد. اون لحظه هیچی لذت بخش تر از لبای درشت وتشنه ی پسر دیگه رو پوست تب کرده ی گردنش نبود. با کشیده شدن پوستش بین دندونای چان هیس آرومی کشیدو با چنگ انداختن به پشت موهاش صورتشو فاصله داد.

•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt