☪ ۸ ☪

2.2K 642 338
                                    

با صدای بلند اره برقی پلکای سنگینش از جا پریدندو شوکه وگیج نفس کشید.

بدن کوچیک بک که از دیشب تو آغوشش بود، تکون محسوسی خورد و عصبانی اخم کرد.

_ بک...

با صدای دورگه‌ و بم اول صبحش گفت:

_ توروخدا... اون آلارم کوفتیو قطع کن!

پسر کوچیکتر اول با حالت ناراضی‌ای بدنشو بین بازوهای چان گوله کرد ولی چند لحظه بعد غلت زد وبدون اینکه میلیمتری لای پلکاشو باز کنه آلارم گوشیو خاموش کرد. وقتی بالاخره اون صدای کذایی خفه شد، چان نفس راحتی کشیدو ثانیه‌ی بعد دوباره گرمای بدن بک بین فضای خالی بازوهاش جا گرفت. حلقه‌ ی آغوششو دور کمر بک تنگ ‌تر کردو تو گردنش عمیق وخوابالو نفس کشید.

می دونست بک کم کم باید بره سرکار، ولی به هیچ وجه دوست نداشت اون آغوش شیرینو با بالش و ملافه جایگزین کنه.

_ کلاست ساعت چنده؟

آروم رو گردن بک لب زد وپسر کوچیکتر که ظاهرا زیادی رو اون قسمتش حساس بود سرشو سمت شونه ‌ش خم کرد.

_ هفت شروع میشه. باید زودتر اونجا باشم.

_ خیلی زوده... یکم بیشتر بخواب.

بک که ظاهرا برای خودش هم دل کندن از اون وضعیت رویایی و قشنگ سخت بود، باصدای زیری زمزمه کرد:

_ نمیشه.

آروم سرشو از رو بالش برداشت وآرنجشو ستون بدنش کرد. پلکای چان با تمام مقاومتی که برای بسته بودن داشتند، باز شدندو خط نگاهش رو صورت خوابالوی بک افتاد.

_ کلاست کِی تموم میشه؟

_ سه ساعته کلا. ولی بعدش باید برم آزمایشگاه.

_ کجا؟

مثل بک به حالت نیم ‌خیز دراومدو کنجکاو منتظر جوابش موند.

پسر کوچیکتر پتو رو از رو بدنش کنار زد وپشت به چان پاهاشو از تخت آویزون کرد.

_ میرم آزمایشگاه. اونجا با یه تیم پژوهشی رو یه پروژه کار میکنیم. یه سالی میشه که عضو تیمشون شدم.

با قدم‌های خسته خودشو به کمد لباسا رسوند ودرشو باز کرد.

_ کِی بر میگردی؟

بک همونطور که کت شلوارشو از تو کمد بیرون می کشید، با نگاه متعجبی به چان زل زد.

_ چطور؟ مگه امروز خودت نمیری سرکار؟

کامل رو تخت نشست وخمیازه‌ی کوتاهی کشید.

_ چرا، ولی احتمالا زودتر برگردم. تازه پرونده‌ی موکلم تموم شده. فک کنم تا یه مدت پرونده‌ی جدید نگیرم.

_ هومم، خوبه. حالا پرونده‌ی قبلیت برد بود یا باخت؟

بدون اینکه نگاهشو از چان برداره کت شلوارشو از تو جالباسی برداشت.

•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄حيث تعيش القصص. اكتشف الآن