☪ ۳۳ ☪

1.5K 481 150
                                    


'چرا شب پره ها دور لامپ روشن میچرخن؟'

'خب... دلایل مختلفی برای اینکار وجود داره... میدونی... یکی از دلایلش اینه که شب پره ها نور لامپو با نور ماه اشتباه میگیرن. و چون برای جهت یابی موقع پرواز به ماه احتیاج دارن سمتش پرواز میکنن...'

'پس یه توهمو دنبال میکنن، ها؟ بعدم مثل احمقا خودشونو میچسبونن بهش تا بسوزن!'

'زود قضاوت نکن. شاید شب پره ها توی نور دنبال چیزی میگردن.'

'چی مثلا؟'

' نمیدونم... یه منبع گرما؟ یا آرامش؟ شاید شب پره ها بدونن اگه نورو دنبال کنن و به چراغ بچسبن میسوزن ولی بازم اینکارو میکنن.'

'چرا؟ چون احمقن؟'

' چون عاشقن...'

***

سرنوشت، عجیب موجود ترسناکی بود.
همیشه اتفاقاتیو رقم میزد که به عقل هیچ بشری نمی رسید. کی فکرشو میکرد چانیول یه روز برای دیدن دوباره ی همسر مرده‌ش به اینجا برگرده؟ کی فکرشو میکرد حالا دقیقا جایی نشسته باشه که میخواد؟ روی مبل اتاق کارائوکه، خیره به بدن دوست داشتنی و آشنایی که پشت بهش در حال خوندنه، و کلمه ای که مدام بین افکار مغشوشش بال بال میزد.

اینجاست...

نگاهش با بهت غلیظی که از پشت پرده ی اشک تار تر میشد از بالا تا پایین معجزه ی روبروشو تماشا میکرد.

اینجاست...

مردمکاش از کمر بک تا پایین پاهاش سر میخوردند، خیس میشدند و با پلک زدن های لجوجانه دوباره روی موهاش برمیگشتند. و جمله ای که بارها و بارها توی ذهنش می پیچید.

اینجاست...

_ آهنگ درخواستی بعدی، دنس مانکی از تونز که قراره با صدای خارق العاده ی بیون بکهیون کاور بشه...!

صداش...

چان ملتمسانه نگاه دلتنگشو روی گردن و پشت سر بک انداخت.

برگرد و نگام کن... خواهش میکنم برگرد...

موسیقی بلندی از اسپیکرهای توی اتاق پخش شد و به دنبالش بک آهسته کمرشو با ریتم ملایم آهنگ تکون داد. کاملا از حرکات نرم و تنبلش میشد فهمید چقدر مسته. چان دوباره تند تند پلک زد تا پرده ی مزاحم اشکو کنار بذاره. نفس عمیقی کشیدو بالاخره موفق شد دستای لرزونشونو روی مبل ستون کنه... و بایسته. تو چند قدمی پسری که تمام دنیاش بود و نداشتش. کسی که تمام نفس هاش بود و نمیکشیدش. کسی که تمام چشماش بود و نمی دیدش. قدم هاش با سرعت ترسیده و کندی حرکت میکردند. پنج قدم دیگه، سه قدم، دو تا... یکی. و لرزش بدنش با نزدیک تر شدن به تشعشعات گرمای تنش شدیدتر شد. بی اختیار می لرزید، و چشماش دائما منظره ی روبروشو تحلیل میکردند.
واقعی بود؟ واقعا اونجا بود؟ تو همون فاصله؟ همون نزدیکی؟
مثل یه رویا میموند... شاید هم رویا بود. کی بود که واقعیت این دنیای عجیبو بدونه.
بازوهاشو با اشتیاق بیقرار کننده ای سمت اون تصویر شکننده دراز کرد. آهسته دستاشو از کنار قوس پهلوهای بکهیون رد کرد و لحظه ای که انگشتاش با اتصال بهم روی شکم پسر کوتاه تر چفت شدند، انگار زمان لحظه ای از حرکت ایستاد.
جسم داشت... لمسش میکرد... واقعی بود!
خودش رو از پشت جلو تر کشیدو تنش مثل قطعه ی پازلی که بالاخره به محل اتصالش رسیده روی گرمای کمر بک نشست.

•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄Donde viven las historias. Descúbrelo ahora