☪ ۱۶ ☪

1.6K 533 85
                                    


چه مرگته، یول؟! بچه ها حالشون خوبه. چطور الان نگران بکی؟!

اما حتی خودش هم نتونست جواب خودشو بده. با سرعت وارد اتاق شدوبا دیدن بک که پشت به در و به پهلو دراز کشیده بود، قدم هاشو سریع تر کرد.

_ بک!

بلند صداش زدو با زانو روی تخت رفت. خودشو محکم وترسیده روی ملافه ها کشید ودستاشو از پشت رو شونه ی بک گذاشت.

_ بک، خوابیدی...؟

شونه ی پسر کوچیکترو گرفت وبدن شل شده شو سمت خودش برگردوند.

و صحنه ای که دید کافی بود برای اینکه نفسو تو سینه ش حبس کنه.

نفهمید چه مدت ولی چند لحظه فقط به پلکای بسته ی بک خیره شد.

بالاخره آب دهنشو قورت دادو گذاشت خشکی غیر منتظره ی گلوش با اون رطوبتِ کم آروم بگیره.

_ ب- بک...؟!

جوابی نیومد. سرشو خم کرد رو صورت بی رنگ بکهیون ولبای ترک خورده ش تکون خوردند:

_ چری...

شونه های بکو با انگشتای لرزونش چنگ زدو اینبار بلندتر از قبل فریاد کشید:

_ بک! بیدار شو!

تازه داشت متوجه لرزش شدید صداش میشد. دستاشو دوطرف صورت یخ زده ی بک گذاشت وگونه هاشو به داخل فشار داد.

_ بک، بیدار شو. می شنوی چی میگم؟! بیدااارررر شوووو!

حس میکرد حتی صدای خودشو هم نمیشناسه.

صداش مثل فریاد برگ های خشک موقع له شدن زیر پای رهگذرا بود، مثل تلاش بیهوده ی یه غریق موقع خفه شدن تو محفظه ی آب، مثل آخرین و محتاج ترین فریادی که میشد از ته چاه درحال پرشدن زد.

خم شد رو صورت بک وگوششو نزدیک بینی پسر برد.

امکان نداشت...

چند دور پلک زدو وحشت زده اینبار انگشتشو زیر دماغش گرفت.

امکان نداشت!

چان حتی نمی دونست ضربان قلبش بیشتر میشه یا داره از کار میافته. این دفعه به شکل ترسناکی هیچیو تو سینه ش حس نمیکرد. نه قلبی... نه روحی...

دوباره و دوباره با التماس اسم بکو صدا زدو شونه هاشو تکون داد. انگشتاش محتاج وترسیده رو رگ گردن بک نشستند ولی از بس تو همه جای تن خودش لرزش و ضربان حس میکرد که مطمئن نبود ضربان زیر انگشتش متعلق به بکه یانه. با تنی که همزمان هم یخ کرده بود و هم می سوخت، موبایلشو از جیبش دراورد وشماره ی اورژانسو گرفت. وقتی آدرس خونه شو میداد صداش جوری می لرزید که میترسید زن پشت خط متوجه نشه.

موبایلو گوشه ای پرت کرد وسریع رو بدن بی جون بک خیز برداشت.

_ خواهش میکنم... خواهش میکنم...

•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang