☪ ۱۵ ☪

1.5K 534 91
                                    


جلوی خونه که رسیدند، پاشو روی ترمز گذاشت وماشین متوقف شد.

دو دقیقه ی تمام فقط صدای نفس های آروم خودش و بکو می شنیدو برخورد محکم قطرات بارون به شیشه ی ماشین.

پیشونیشو به فرمون تکیه دادو پلکاشو از درد وحشتناکی که تو سرش می پیچید بست. شقیقه هاش تیر می کشیدند ومغزش پیچش دردناکیو حس می کرد.

با شنیدن صدای پاپ مانند در بطری، پلکای سوزناکشو از هم فاصله داد. همونطور که پیشونیش رو فرمون بود، نگاهشو درمونده ونگران روی پسر کناری انداخت. بک داشت دومین بطری مشروبو هم تو دهنش خالی میکرد و از گودی زیر چشماش ورد اشک های رو گونه هاش میشد فهمید قرار نیست به این زودیا کوتاه بیاد.

چند لحظه فقط به خالی شدن محتویات تلخ بطری تو دهن بک خیره شد ولی بعد نتونست جلوی خودشو بگیره و لباش تکون خوردند.

_ بسه، بک.

پسر کوچیکتر بی توجه به حرفش به سرکشیدن بقیه ی بطری ادامه داد وحتی وسط کار پلکاشو بست تا بخاطر مزه ی تلخش پشیمون نشه.

چان کلافه تر از قبل سرشو از فرمون بلند کردو باحرکت سریعی بطریو از دست بک قاپید. می خواست بطری نصفه رو از پنجره بیرون پرت کنه ولی سعی کرد جلوی حرصشو بگیره.

بکهیون باچشمای برزخی ای که از شدت گریه و مستی سرخ شده بودند، همسر بلندترشو نگاه کرد. نگاهش جوری عصبانی بود که انگار میخواد بخاطر یه بطری مشروب چانو به قتل برسونه.

_ پسش بده...

صداش دورگه وکشدار تو گوشای چان پیچید وپسر بلندتر فقط سرشو به دوطرف تکون داد. برخلاف چیزی که انتظار داشت بک حتی تلاشی هم برای پس گرفتن بطری نکرد وعوضش به پایین خم شد. دستشو از بین زانوهاش رد کردو با لمس سرمای چیزی، بطری مشروب دیگه ایو از کلکسیون زیر داشبورد بیرون کشید.

چان با دیدن بطری دیگه ای که تو دستای بک بود، نفسشو با حرص بیرون دادو پشت سرشو به صندلی کوبید.

از اینکه بکو اینقدر داغون ومست ببینه متنفر بود!

بکهیون اصلا اهل مشروب نبود وظرفیت نسبتا پایینی هم داشت. بخاطر همین مشخص بود با این حجم از الکل فقط داره خودشو عذاب میده.

چان با نگرانی که کم مونده بود مثل آبشار از چشماش بیرون بریزه دستشو سمت بازوی بک برد وآروم فشارش داد.

_ بریم بالا.

صداش پر از یه التماس خسته بود وبک حتی تو اون حالت مستی هم میتونست حسش کنه. بطریو پایین اورد ولباشو که از اون همه الکل قرمز و خیس شده بودند تنبلانه تکون داد.

_ برو اون... پرستاره رو بنداز بیرون... تا بیام خونه.

معلوم نبود چرا بک از دست اون پرستار عصبانیه که حتی حوصله ی دیدنشم نداره، ولی چان میتونست یه سری حدسا بزنه.

•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora