_ من مامانمو میخواااام!
پسربچهی چهار ساله با صدای بلند جیغ کشیدو کنار جدول نشست. زانوهای کوچیکشو بین بازوهاش بغل کردو با صدای بلند زد زیر گریه. چانیول گیج شده و مبهوت به تصویر غیرمنتظرهی مقابلش خیره شدو بعد از دراومدن از شوک چند قدم به جلو برداشت.
_ ریونگی...بستنی قیفی تو دستش که برای پسرک خریده بود رفته رفته آب میشدو رگههای چسبناک و شیرینش روی انگشتاش میلغزیدن.
_ بهت که گفتم، ریونگی. مامان بابا خواستن امروز تا عصر پیش من بمونی. بعدش میبرمت خونه.
همونطور که نیم خیز جلوی جثهی فسقلی ریونگ نشسته بود گفت وبعد از ادامه پیدا کردن هق هق های پسربچه با درموندگی نالید:
_ عزیزم... لطفا گریه نکن.حس میکرد شنیدن گریههای بلند و پرنفس ریونگ درست مثل ماشین آبمیوه گیری قلبشو مچاله میکنه. چند سال دوری از پسربچهی بدقلقش باعث شده بود تو بچه داری به یه آماتور محض تبدیل بشه و همین قضیه بشدت آزارش میداد. با تردید دست آزادش رو روی شونهی کوچیک ریونگ گذاشت وبا دست دیگهش بستنی قیفی رو نزدیک برد.
_ ببین برات بستنی خریدم. گفتی طعم توت فرنگی دوس داری مگه نه؟_ بستنی نمیخوااام. ما... مامانمو میخواااام!
ریونگ دوباره و اینبار با صدای بلندتری فریاد زد.جوری که تقریبا چند نفر از رهگذرا سمتشون برگشتن وبا تعجب به معرکهی درست شدهی اون بچهی ریزه میزه نگاه کردند. وقتی دید بیشتر از این نمیتونه حریف لجبازی های پسرش بشه با استیصال آه کشیدو گفت:
_ خیلی خب... میخوای بهش زنگ بزنم؟ دوس داری باهاش حرف بزنی؟ریونگ به سرعت با شنیدن این جمله سرشو بالا اوردو با چشمهای خیس و صورتی که سرتاسر از رگههای اشک پر شده بود به مرد روبرو خیره شد. چان حس کرد با دیدن بینی سرخ شده و لبای بق کردهی پسر بچهش تا مرز دیوونه شدن پیش رفته.
_ اگه دیگه گریه نکنی بهش زنگ میزنم.
ریونگ بلافاصله لب پایینشو تو دهنش بردو با پشت آستین روی صورتش کشید. زانوهای خم شدهی فسقلیشو که از زیر شلوارک بیرون زده بودند با اشتیاق بهم نزدیک کردو منتظر به چان خیره شد. چان میدونست که جدا کردن یه بچه از مادرش (حتی اگه مادر واقعیشم نباشه!) کار سختیه. از همون روزی که بصورت توافقی یه روز درمیون ریونگو از مهد کودک برمی داشت خودشو برای این واکنشها آماده کرده بود. اون پسربچهی چهار ساله هیچ ایدهای نداشت 'سانتای مهربونی' که وارد دنیاش شده و بیشتر از قبل باهاش وقت میگذرونه در واقع همون پدر واقعیشه. ریونگ فقط فکر میکرد چانیول یه عموی مهربون دیگهست که میخواد بیشتر باهاش آشنا بشه، همین.
بعد از پخش شدن چهارمین بوق تماس صدای نگران سونهی توی گوشی پیچید:
_ چیزی شده؟چانیول عمیق نفس گرفت و به ریونگ که حالا از اشتیاق روی دوتا پاش ایستاده بود خیره شد. سونهی از شدت دلشوره حتی یه سلام خشک و خالی هم نکرده بود و یه راست رفته بود سر اصل مطلب.
_ ریونگ... میخواد باهات حرف بزنه.
STAI LEGGENDO
•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄
Storie d'amore☪ خلاصه↶ فراموشی انتخابی، تنها بحرانی نیست که چان باید باهاش در کنار بکهیون، همسر فراموش شده ش، و سه فرزند شیرینشون دست و پنجه نرم کنه. چان حس میکنه اتفاقات اطرافش بشدت آشنان. جوری که انگار قبلا یکبار تمامشون رو زندگی کرده... ☪ عنوان⇜ رویایم را ببین...