☪ ۴۳ ☪

1.8K 597 474
                                    

گاهی بک با خودش فکر میکرد چه چیزیه که یه منظره رو زیبا میکنه؟

رنگش؟ ترکیباتش؟ شاید هم دیدگاه خودش...

شاید تنها چیزی که باعث میشد پریدن ریونگ تو بغل چانیول و قدم زدنشون سمت بک اینقدر پرستیدنی باشه نگرش بک بود. اینکه حالا میدونست اونا هر پدر و پسر عادی ای نیستند. یکی از اونا پسر خودش بود و اون یکی... احتمالا کسی که عاشقش بوده.

_ آقای بکهیونی.

ریونگ با لحنی که انگار تمام خوشحالی های دنیارو روش پاشیدن فریاد زد و از بغل چان پایین اومد. بک با لبخند خشک شده‌ش نیم خیز شد. پسرک با شتاب تو بغلش دوید و بک وقتی بازوهاشو دور تن کوچیکش حلقه کرد نفس کشیدن از یادش رفت. آهسته دو طرف صورت پسرک رو گرفت و جلوی خودش نگه داشت. نگاهش با حس تازه ای رو اجزای چهره ش قدم میزد. مثل نقاشی که با دقت دنبال نقصی روی اثرش میگرده... و در آخر هیچی پیدا نمیکنه. چهره ی ریونگ بشکل خارق العاده ای بی نقص بود. درست مثل قشنگترین تیکه ای که از وجودت به جا میذاری، مثل بهترین تمرینی که از روی مدل نقاشیت کشیدی.

چان آهسته پشت ریونگ نشست و موهای پسرشو نوازش کرد. قاب نگاه بک حالا تکمیل شده بود. ریونگ و چانیول در کنار هم... اون منظره واقعا به یه عکاس احتیاج داشت.

_ آقای بکهیونی، چرا اینجوری منو نگاه میکنی؟

ریونگ با چشمای شوکه زیر لب گفت و چان خندید.

_ آقای بکهیونی فقط خیلی دوستت داره ریونگ.

دوستش داشت؟ بک مطمئن نبود دوستش داره یا نه. فقط یه حسی باعث میشد بخواد تا آخر دنیا تماشاش کنه...

_ هی وروره، من و بکهیون امروز یه کار فوری داریم. قراره بریم خونه ش و چند تا از وسایلشو تخلیه کنیم. بگو ببینم دوست داری از این به بعد با آقای بکهیونی زندگی کنیم؟

ریونگ صورتشو از قاب دستای بک بیرون اورد و با هیجان گفت:
_ واقعا؟

نگاهش بین صورت های چان و بک در نوسان بود. چان نگاهی به بک انداخت و با لبخند منتظر جوابش موند. و بک بعد از مدت ها از ته دل لبخند زد:
_ واقعا.
***
بعد از یه اسباب کشی طاقت فرسا حالا هر دو اینجا بودند.

توی خونه ‌ی چانیول، خونه ی جفتشون. بکهیون روی کاناپه نشسته بود و با چهره ی بی حالتی به تصاویر تلوزیون نگاه میکرد. یه مستند خسته کننده از اسکیموهای قطب شمال. فیلمبرداری که دنبال چند تا از ماهی گیرا راه افتاده بود و مرد کک مکی ای که دائماً راجب ساردین ها حرف میزد. صداها توی ذهنش بالا و پایین میشدند، اوج میگرفتند و محو میشدند‌. مردمکاش بدون هیچ اختیاری برف های سفید رو دنبال میکردند. سرما و یخبندون، برف، سفیدی...

'هواشناسی گفته امروز برف سنگینی میاد و بخاطر بارش های قبلی جاده ها هنوز یخ بسته و لغزنده‌ن. مطمئنی بهتره امروز بریم؟'

•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang