☪ ۱ ☪

6.6K 926 222
                                    

فاز اول...

با حس اشعه های ملایم نور که با زیرکی تمام از بین پرده‌های اتاق به داخل سرک می کشیدن، پلکای پف کرده‌ شو باز کرد.

اولین صحنه ‌ای که باهاش مواجه شد دوتا تیله ی درخشان بود. درشت شده، سرحال و زیرک... با دونه های نامرئی شیطنتی که لابه لای مژه های کوتاهش لی لی میرفتند. پلک نمی زدند و با دقت خیره شده بودند به مردمک های خوابالود خودش. چشماش بی‌اختیار دوباره بسته شدند.

زیادی خسته بود. حس میکرد اندازه‌ی یک سال کامل به خواب احتیاج داره.

_ نخواب!

صدا لطیف وآهسته توی گوش‌های بزرگش پیچیدو با این همه اهمیتی نداد.

_ نخواااااب!

همون صدا با لحن کشدار و لوسی تکرار شد و همزمان باهاش سردی جسمیو حس کرد که مثل کف پا به شکمش فشار میاره. همونطور که چشماش با لجبازی تمام بسته بودن اخماشو تو هم کردو دستشو سمت منبع سرما برد. چیزی رو که حالا مطمئن شده بود پائه از مچش گرفت و با کلافگی دورش کرد. بی حوصله روی پهلوی دیگه ش چرخیدو نفسشو با حرص بیرون داد.

یه خنده‌ی پرشیطنت و ریز از پشت سرش بلند شد. ملافه رو تا نوک موهای سرش بالا کشید وتلاش کرد یک بار وبرای همیشه از شر اون آفتاب لعنتی خلاص بشه. اما ظاهرا اشعه های مزاحم آفتاب تنها چیزی نبودند که مجبور بود باهاشون دست و پنجه نرم کنه.

وقتی رو شکمش غلت زدو کامل زیر ملافه‌ها مخفی شد، سنگینی عجیبی رو رو کمرش حس کردو ثانیه بعد با رها شدن همون صدای قبلی درست از پشت گوشش فهمید یکی با پررویی تمام رو کمرش دراز کشیده.

_ وانمود نکن خسته‌ای! دیشب به اندازه‌ی کافی خوابیدی جناب پارک.

بدن کوچولویی که پشتش بود، بسرعت شروع کرد به تکون خوردن. جوری که انگار اولین وآخرین تلاشش بهم زدن خواب بیچاره ی فرد زیرش بود. مغزش از صدای بلندو زیادی سرحال پسر درست مثل سیر و سرکه میجوشید و اعصابشو خط خطی میکرد.

این پسر لعنتی چه دشمنی‌ای با خواب بیچاره‌ی چان داشت؟!

وقتی حس کرد چیزی تا انفجار مغزش نمونده، با عصبانیت دستشو عقب برد و گوشت نرم وبامزه ی پهلوی پسر پشت سرش رو درست مثل خمیر بازی و به همون راحتی بین انگشتاش مچاله کرد. پسر از درد و شگفتی بلند داد زد و طولی نکشید که چان کوبش عصبانی و نسبتا شدید مشتی رو بین کتفاش حس کنه!

لعنت بهش! نه تنها مزاحم خواب نازنینش شده بود بلکه کتکش‌ هم میزد!

حالا که طاقتش سر اومده بود به سرعت برگشت وروی پسر پرسروصدا و مزاحم خیمه زد. چشماش از فرط خستگی می‌سوختند ونگاهش روی پسر غریبه ترسناک بود وعصبی.

•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄Where stories live. Discover now