☪ ۲۷ ☪

1.3K 463 114
                                    


نیم نگاهی به ساعت مچی تو دستش انداخت... هشت و ده دقیقه. از تاخیر متنفر بود و مطمئناً از کسی که مرتکب این تاخیر شده بود متنفر تر... دیشب تک تک سناریوهای ممکنو برای این ملاقات نفرین شده تصور کرده بود وآخر همشون بدون شک یا بخاطر ضرب وشتم به زندان می رفت یا تاییدیه سلامت خودش رد میشد. پارک چانیول از اون دسته آدمایی نبود که سریع وبی فکر تصمیم بگیره وخب سر مسئله ی مهمی مثل پس گرفتن حضانت پسرش بیش از هر زمان دیگه ای محتاط میشد. وقتی عقربه ی دقیقه شمار عدد 13 رو لمس کرد در کافه با شدت کنار رفت وبین چارچوب بزرگ وقهوه ای رنگش کسی که تمام این مدت انتظارشو میکشید ظاهر شد. تایلر از حالت عادی شلخته تر بنظر میرسید واز بالا و پایین شدن پر سرعت سینه ش خیلی راحت میشد فهمید که کل مسیرو دویده.

_ بابت تاخیر... متاسفم!

بین نفس هایی که هنوز تند ونامنظم بودند زمزمه کردو چانیول لبخند خشکیو روی لبای بی حسش نشوند.

_ حرفشم نزن.

از این نقشی که قرار بود برای تایلر بازی کنه نفرت داشت ولی میخواست طبق نقشه ی دست و پا شکسته ی خودش پیش بره. بعد از بدرقه ی مادرش تا فرودگاه که همین چند ساعت پیش انجامش داده بود احساس آزادی عمل بیشتری میکرد. حالا دیگه میتونست با هزار جور تعارف و رفیق بازی تایلرو به خونه ی خودش بکشونه و... ازش اون اعتراف لعنتی ایو که باید بگیره. اعتراف به بلاهایی که تو دوران کالج سر بکهیونش اورده بود و آزار و اذیت هایی که بهش تحمیل کرده بود.

_ بیا نقش بازی کردنو کنار بذاریم پارک.

لحن محکم تایلر موج کم جونی از شگفتیو به چان منتقل کرد. اخم های مرد بلندتر توهم رفت و منتظر موند دادستان مقابلش ادامه بده.

_ من کاری به گذشته‌ی مزخرفی که باهم داشتیم ندارم... روراست بگم. تنها دلیلی که حاضر شدم بخاطرش بیام اینجا دوست پسر جون ‌جونیته.

با مکث تو بهت عمیق چشمهای چان زل زدو گفت:

_ بیون بکهیون. میخوام ببینمش.

بعد از محو شدن تدریجی حیرت، عصبانیت خارج از کنترلی وجودشو در برگرفت. اون مردک عوضی چه کاری با بکهیونش داشت؟!

_ و به چه دلیل کوفتی‌ای؟

با حرص از بین دندوناش غرید و تایلر با حالت خونسردی که بدجور رو مخش بود جواب داد:

_ اینو قراره به خودش بگم. لازمه باهاش حرف بزنم.

انگشت‌های چان رفته رفته روی سطح میز جمع شده و به مشت‌های مرتعشی تبدیل شدند.

_ تا جواب منو ندی هیچ غلطی نمیتونی بکنی.

ومطمئناً اگه جواب چانیول رو هم میداد بازهم نمیتونست غلطی بکنه... چون دیگه بکهیونی وجود نداشت که به حرفای لعنتیش گوش بده... و چقدر این واقعیت تلخ بود! تایلر نفس عمیقی کشیدو کمی به صندلی چوبیش تکیه داد.

•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin