☪ ۲۰-۲۱ ☪

1.8K 504 129
                                    

فاز دوم

خوشحال بود؟
معلومه خوشحال بود. چطور میتونست بعد از برگشتن چانیول از خواب مصنوعی DMM خوشحال نباشه؟!
این درست مثل یه معجزه بود. کیه که از معجزه ها خوشش نیاد؟
جواب آخرین سؤالشو فقط با تماشا کردن پسر شکسته ی روبروش گرفت. مرد بیست و نه ساله ای که پشت میز روی ویلچر نشسته بود وفقط از پلک زدن های گهگاهی و ریتم کند نفساش میشد فهمید زنده است.
چشمای درشتش از فروغ و شادی همیشگی هیچ بویی نبرده بودندو نگاه خیره و پوچش روی نقطه ای از میز با سکوت پر التماسی فقط و فقط یه جمله رو فریاد میزد.
" چانیول خوشحال نبود... "
و همین واقعیت باعث میشد مینسوک لبخند دلگرم رو صورتشو پاک کنه.
قدم هاشو آهسته ومردد سمت پسر روی ویلچر جهت داد و روی صندلی روبروش نشست.
عجیب بود که حضور غیرمنتظره ی مینسوک تو آزمایشگاه ابداً باعث جلب توجه چان نمیشد. مرد قد بلند با پتویی که دور تنش پیچیده شده بود وتا زیر چونه شو میپوشوند، ذره ای به اتفاقات اطرافش اهمیت نمی داد. مینسوک نمی دونست دقیقا اسم حالت فعلی چانیولو چی بذاره، ولی امیدوار بود این فقط یه شوک زودگذر باشه.
_ پاهات...
با تُن نسبتا بلندی گفت ولی پسر دیگه حتی نگاهش هم نکرد.
_ نگرانشون نباش. این کاملا طبیعیه که بعد از پنج ماه خوابیدن نتونی تکونشون بدی.
نگاه و فکر چانیول واضحاً جای دیگه ای بود ولی مینسوک بازهم با اصرار ادامه داد:
_ این مدت با اینکه مواد مغذیو به بدنت تزریق میکردیم، ولی بازهم به خاطر تکون نخوردن عضلاتت تحلیل رفته. با یه رژیم غذایی مناسب و یه سری حرکات ورزشی خاص درست مثل روز اولت میشی، چانیولا.
پلک های چان به لرزش محسوسی افتادند ونگاهشو بالاخره رو چشمای بادومی روبروش انداخت.
_ هیچ... وقت... مثل روز او..اولم...ن- نمی... شم...
کلمات سنگین وپر زحمت از دهنش درمیومدند وچان خیلی خوب میدونست بخاطر اینه که مدت ها حرف نزده. همین که بعد از اون همه زمان حرف زدنو فراموش نکرده بود جای شکر داشت. شاید به لطف رویاهایی که دیده بود...
_ چانیول.
مینسوک سکوت متحیر خودشو که در جواب چان طولانی شده بود شکست.
_ باورم نمیشه برگشتی...
اولین جمله ای که میتونست احساسات صادقانه شو بیان کنه به زبون اورد.
_ همه نا امید شده بودند. کریس، سهون، کای، سونهی...
نمی دونست چرا ولی اسم هایی که تو گوش های گنگش می پیچیدند طعم تلخی داشتند. با شنیدن اون همه اسم و نشنیدن اسم دلخواهش درد پرضعفیو تو قلبش حس میکرد. یه درد قدیمی وعمیق که هنوز هم بعد از دوسال ترمیم نشده بود.
_ چانیول... باور کن این پنج ماه برای همه مون مثل جهنم بود.
مینسوک با دیدن خنده ی ناگهانی چان شوکه پلک زد. گوشه های چشم مرد روبروش از خنده چین افتاده بودندو صدای بمش غیر طبیعی و دردناک توی فضا می پیچید. هیچ وقت همچین خنده ی عجیب و تلخیو از چانیول ندیده بود. چیزی که تو اون صدا و اون خنده حس میشد، از هر فریاد وگریه ای غم انگیز تر بنظر می رسید.
_ تو... هی... هیچ ایده ای... نداری... جهنم... چجوریه!
خنده ش به همون سرعتی که شروع شده بود تموم شد.
و جاش یه جفت چشم خالی و بی روح موندند ولبایی که تلخ و زننده تکون خوردند:
_ من... بعید میدونم حتی... جهنم... اینقدر... درد داشته باشه...
دست بزرگش که از پنج ماه پیش استخونی تر بنظر می رسید روی سینه ش نشست وانگشتاش بافت نرم پتو رو چنگ زدند.
مینسوک می تونست قسم بخوره دردی که تو نگاه پوچ چان حس میکرد با هیچ کدوم از افسرده ترین مراجع هاش قابل مقایسه نبود. مرد شکسته وزجرکشیده ی روبروش هیچ شباهتی به وکیل مقتدر و باهوش قبلا نداشت.
چطور یه اتفاق می تونست اینقدر کسیو نابود کنه؟!
_ می دونستم تهش اینجوری میشه...
مینسوک کلماتیو که به زحمت از حصار بغض سنگیش فرار میکردند به زبون اورد.
_ بهت گفتم این راهش نیست، چانیول... پنج ماه پیش، وقتی پاتو توی این آزمایشگاه گذاشتی و ازم خواستی برای اولین بار DMM رو روت امتحان کنم بهت گفتم. گفتم برگشتن به زندگی ای که وجود نداره هیچیو عوض نمیکنه. بهت گفتم ریونگی که از کما دراومده به یه پدر احتیاج داره. ولی تو... سرپرستیشو سپردی به سونهی و...
بغضشو به سختی قورت دادو بقیه حرفاشو خورد.
داشت چیکار میکرد؟!
چانیولو برای انتخاب پنج ماه پیشش سرزنش میکرد؟
یا خودشو...؟
برای اینکه بهش اجازه داده بعد از تمام دردهایی که کشیده به یه زندگی دروغین پناه ببره؟
_ دلم... براش تنگ شده بود...
صدای چان با همون لحن مرده ومغموم قبل جوابشو داد.
چرا مینسوک حس میکرد فقط با شنیدن لحن متفاوت چان هر لحظه ممکنه گریه ش بگیره؟
_ بهم گفت... نگران نباشم... گفت... میاد پیشم...
نگاهشو صاف انداخت تو چشمای مینسوک که با حرفای چان نم ملایمی می گرفتند.
_ حتی... ازش خداحافظی نکردم...
چان گریه نمیکرد. چهره ش حتی نزدیک به گریه هم نبود. ولی پشت ماسک بی حس و تهی روی صورتش، فقط زخم دیده میشد و درد...
و همین کافی بود تا دیوار مقاومت مینسوک فرو بریزه و اولین قطره ی اشکش سر بخوره روی گونه ش.

•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt