☪ ۳۶ ☪

1.8K 530 183
                                    

شیش متر؟ هفت متر؟ واقعا نمیتونست فاصله‌ی بین بدن هاشونو تخمین بزنه. حس میکرد اون لحظه حتی بنیادی ترین اطلاعات ریاضیشو هم از دست داده و هیچ عددی نمیتونه بیقراری اون فاصله رو به دوش بکشه. اگه فقط یکم نزدیکتر بود، اگه فقط یکم دستاش بلند تر بودن... اونجوری میتونست بدون اینکه به لباش زحمت حرکت بده بازوهاشو دور تنش حلقه کنه و بذاره پیوند تن‌هاشون این تصویر رویایی رو باور پذیر تر بکنه. شاید اگه فقط گلوی لعنتیش از بغض مچاله نمیشدو کلمات پشت گذرگاه گرفته‌‌ش رسوب نمیکردن، خیلی راحت میتونست این بهت طولانیو از بین ببره. راحت تر و زودتر از اینکه سرش گیج بره وچشماش تار بشن. کف دستشو با بی تعادلی به دیوار راهرو تکیه داد و نگاهشو از اون تصویر غیرممکن گرفت. اون نمیتونست بکهیون باشه. اون نمیتونست همسر مرده‌ش باشه. بخاطر خدا، بکهیون چهار سال پیش مرده بود وچان اندازه‌ی چهل سال زجر کشیده بود تا این واقعیت دردناک رو قبول کنه. فقط اگه این توهمات دیوونه کننده دست از سرش برمیداشتن...
زانوهاش هیچ توانی رو برای نگه داشتنش به دوش نمی کشیدند، زمین زیر پاش مثل خمیر نون وا میرفت و همه چیز دور سرش میچرخید. قبل از اینکه حتی بفهمه روی زمین افتاده بود وبدنش تو سرمای وحشتناکی غوطه ور میشد. میتونست صدای ترسیده‌ی ریونگ وبقیه‌ی کارکنای مدرسه رو تو گنگی اون ثانیه ها بشنوه... درست مثل جمعیت کوچیکی که بسرعت دورش حلقه زدن و آدمایی که با نگرانی رو صورتش خم میشدند. اونقدر حالش بد بود که حتی فهمیدن کلماتشون هم سخت ترین کار دنیا بنظر می رسید. پلک هاش تا نیمه باز بودند وهیچ چیز نمیدید جز یه سیاهی بی انتها... یه حقیقت تلخ و یه دنیای بی معنی.
اگه تمام اینا رویاهاش بودند چی؟ اگه اون تا همین الان هم توی دی ام ام بودو هیچوقت از توش درنیومده بود چی؟ اگه هیچ دنیای موازی‌ای وجود نداشت و چان فقط خودش رو با این دروغ شیرین قانع کرده بود چی؟
اون لحظه هر داستان و هر دروغی توی ذهنش باورپذیر تر از "اون" بنظر میرسید. اونی که چهار سال پیش رفته بود و چانیولو تا ابد با حسرت نبودنش میکشت و زنده میکرد... و حالا اینجا بود!
درست مثل گذشته... واقعی، قابل لمس، گرم...
و زنده!
***
_ آقای پارک، صدامو میشنوین؟
پلک هاش آهسته لرزیدند و با واضح و واضح تر شدن اون صدا به زحمت اخماشو درهم کشید.
_ آقای پارک لطفا اگه صدامو میشنوین چشماتونو باز کنین.
دستوری که میشنید ساده بود ودرعین حال عملی کردنش سخت ترین کار دنیا بنظر میرسید. جوری که انگار پشت پلکاش دو تا وزنه ی چند تنی گذاشته باشن به سختی چشماشو باز کرد و گذاشت نور نسبتاً ملایمی به مردمکای بی دفاعش هجوم بیاره.
_ آه... خداروشکر حالتون خوبه.
صدایی که حالا مطمئن شده بود متعلق به یه زنه چشماشو وادار به چرخیدن و پیدا کردن منبعش کرد. یه پرستار زن خنده رو. نگاهش آهسته از صورت زن کنده شدو بی حال روی نقاط دیگه‌ی اتاق افتاد. همه جا رنگ و روی سفید- کرم و آرامش بخشی داشت ولی میشد گوشه کناره های دیوار چند تا نقاشی و کاردستی بچگونه هم دید.
_ چی... شده؟
زبون خشک شده ش تکون خورد وتا تلاش کرد روی تختش بشینه متوجه سرم توی دستش شد. پرستار زن به اصرار جلو اومد وشونه های پهن چان رو باملایمت به تخت چسبوند.
_ چیزی نیست آقای پارک. فقط حدود نیم ساعت پیش توی راهروی مدرسه از حال رفتین. یه افت فشار خون ناگهانی بود که بهتون سرم زدیم. الانم تو درمانگاه مدرسه‌این. اصلا جای نگرانی نیست. فقط لطفا بهم بگین دیابت یا سابقه‌ی افت فشار خون ندارین؟
چان بی حواس سرشو به دو طرف تکون دادو دوباره نگاهشو اطراف اتاق انداخت.
_ ریونگ کجاست؟
اولین جمله‌ای بود که از ذهنش گذشت و بعد یه سوال دیگه:
' اون کجاست...؟'
_ ریونگ تو دفتره پیش خانم گیون. وقتی دید حالتون بد شده کلی گریه کردو بخاطر بیهوشی نسبتا طولانیتون فکر کردیم بهتره یکم حواسشو ازتون پرت کنیم. الان میرم صداش کنم بیاد، چیز دیگه‌ای نیاز ندارین؟
زن پرستار با متانت پرسید و چان واقعا یه لحظه خیال کرد راجب اون ازش بپرسه ولی خیلی زود منصرف شد.
_ نه... لطفا سریعتر بیارینش.
_ البته.
فاصله‌ی زمانی باز شدن دوباره‌ی در و پریدن سریع ریونگ تو بغلش بشکل عذاب آوری کشدار بود ولی وقتی بازوهاشو دور بدن فسقلی پسرش حلقه کردو با نوازش موهای لختش سعی کرد هق هق های بچگونه‌ شو آروم کنه، همه چیز قابل تحمل تر شد.
_ هشش... گریه نکن، عنکبوت. مرد گنده که گریه نمیکنه.
ریونگ بین هق هق هاش دستشو بالا اوردو مشت آرومیو به شونه‌ش زد.
_ خیلی بدی!
طی تمام سال هایی که با ریونگ زندگی کرده بود خیلی خوب با عادتاش آشنا شده بود وبهتر از همه اینو میدونست که پسرکش وقتی از چیزی ناراحت میشه ومیترسه بی دلیل سر پدرش خالی میکنه.
_ باشه ریونگ. ببخشید ترسوندمت.
_ ازت بدم میاد!
ریونگ با چند تا مشت دیگه وگریه های آرومش ادامه دادو باعث شد چان ناخواسته از رفتار کیوت پسرش خنده ش بگیره.
_ من که گفتم متاسفم. خیلی خب قول میدم دیگه غش نکنم، خب؟
دست بدون سرمش رو زیر باسن ریونگ برد وتو یه حرکت سریع و درعین حال محتاط پسرشو روی تخت بالا کشید. ریونگ با کتونی های زرد رنگ وفوتبالیش از بغل توی آغوش چان فشرده شدو برای اینکه پدرش اثر اشک هاشو نبینه سرشو روی سینه ش مخفی کرد. دست چانیول همزمان با زمزمه های آرومش روی کمر کوچیک پسر بچه بالا پایین میشد.
_ هشش... نترس. من اینجام. بابا حالش خوبه.
ریونگ با حالت لوس شده ای گره ی محکم انگشتاشو دور بلوز چانیول سفت تر کرد وباصدای معصومی گفت:
_ فکر کردم مُردی.
چان از نتیجه گیری عجولانه ی پسرش به خنده افتاد.
_ نگران نباش. من به این راحتیا نمیمیرم.
اینبار از قبل هم محکمتر ریونگو توی بغلش کشیدو حالا پاهای کوچیکش روی رون های چان دراز شده بودند. درست مثل یه بچه موش فسقلی توی بغلش مچاله شده بود واگه بخاطر تاریخ توی شناسنامه ش نبود چان واقعا شک میکرد یه پسربچه ی ملوس سه ساله نباشه. ریونگ حالا آروم تر شده بود واز گره شل شده ی انگشتاش رو یقه ی چان خیلی راحت میشد فهمید به اندازه ی قبل دلواپس نیست. چان دستشو آهسته از کمر ریونگ بالاتر اوردو پشت موهای فوق العاده صاف و نرمش لغزوند. کلمات تا جایی نزدیکی گلوش میخزیدند وبعد با تردید عقب نشینی می کردند. تصویری که همین نیم ساعت پیش دیده بود روی پرده ی ذهنش مثل یه تلوزیون برفکی تار و واضح میشد ومدام با خودش کلنجار میرفت سوالیو که تو ذهنشه از ریونگ بپرسه یانه.
لااقل اگه دیوونه شده بود بهتر بود قبل از بقیه از جواب ریونگ بفهمه که بعدا کسی نتونه راهی تیمارستانش کنه.
_ دوست پیدا کردی؟
ریونگ بالاخره صورت خیس و بینی قرمز شده شو از پیراهن مردونه ی چان جدا کردو همونطور که نگاهشو می دزدید آروم سرشو به تایید تکون داد. مردمک های چان با ترس و اشتیاق روی صورت کوچیک و ملوس ریونگ بازی بازی میکردندو ضربان قلبش با سرعتی که حتی برای ریونگ هم قابل تشخیص بود بالا میرفت.
_ با... با یه آدم بزرگ دوست شدی، ریونگ؟
ریونگ با اخم ریزی خودشو مشغول ور رفتن با دکمه ی دوم پیراهن چان کرد.
_ تو بهم گفتی دوست پیدا کنم و نگفتی چه دوستی. بعدم مگه مشکل آدم بزرگا چیه؟ اونا هم ممکنه مثل من دوست بخوان.
چان بی طاقت دستشو پشت گردن ریونگ انداخت وبه اصرار صورت اخمالو شده ش را بالا اورد تا درست نگاهاشون بهم گره بخوره.
_ اون کی بود، ریونگ؟ کسی که تو راهرو کنارش بودی... کی بود؟
اخم های ریونگ به نرمی باز شدندو لب های بغ کرده ش کم کم رنگ سرزنده ی سابقو گرفتند.
_ اون معلم زبان انگلیسیمونه... و خیلی آدم بزرگ مهربونیه. چون برخلاف بقیه معلما میذاره با اسم کوچیک صداش کنیم.
یکم مکث کردو بعد همونطور که با بازیگوشی لبخند میزد جمله شو جوری ادامه داد که برای چند ثانیه حقیقاً قلب چانیولو از کار انداخت.
_ بکهیونی... اون اجازه میده بکهیونی صداش کنیم، آپا!
***
_ درسته. بکهیون. بیون بکهیون. ایشون معلم زبان انگلیسی پایه ی اول و دومن.
چان با دستای منقبض شده ای که به دوطرف میز مدیر تکیه داده بود بهت زده توی چشم های صادق وآرایش شده ی زن کاوش میکرد. اگه لااقل یه اثر کوچیک هم از دروغ توی اون چشم های خیره پیدا میکرد میتونست دوباره خودشو برای طفره رفتن از این حقیقت باورنکردنی گول بزنه. ولی نبود. معلومه که نبود. اصلا چرا یه مدیر سابقه دار و عاقل باید راجب اسم معلمای مدرسه ش دروغ بگه؟! بهرحال چان بجز یکی دو مورد با معلم های ریونگ روبرو نشده بود و تو همون چند مورد محدود هم اسم هاشونو بخاطر نسپرده بود.
_ ش... شما مطمئنین؟
حتی نفهمید این سوال احمقانه چطور از حصار لباش در رفت وتوی دفتر خالی مدیر پیچید. خانم گیون با تعجب ابروهای مداد کشیده ش رو بالا انداخت وچین های کوچیکی روی پیشونی سفیدش افتادند.
_ دارین میگین من اسم کارکنای مدرسه ی خودمو نمیدونم؟
چانیول با همون اصرار قبل به صورت نزدیک مدیر خیره شدو بعد با قدرتی که حتی نمیدونست از کجا گیر اورده تنشو عقب کشیدو ستون دستاشو برداشت.
_ این امکان نداره...
زیرلب و با خودش زمزمه کرد و خوشبختانه اونقدری واضح نبود که برای زن دیگه قابل درک باشه.
_ آقای پارک، ساعت کاری مدرسه خیلی وقته تموم شده و فردا هم روز تعطیله. پس اگه اجازه بدین منم به چندتا از کارای اداری کوچیکم برسم و برگردم خونه.
همونطور که برگه های روی میزش رو مرتب میکرد نیم نگاهی به ریونگ انداخت که گوشه ی دفتر و روی صندلی چرمیش نشسته بود.
_ البته بنظر میرسه ریونگ هم خسته شده باشه.
چان نگاهشو روی ریونگی انداخت که با بی حوصلگی پاهای آویزون از صندلیشو تاب میداد و اخم کوچیکی پیشونیشو خط انداخته بود. پسرک 6 ساله ش مطمئناً تا الان حسابی از انتظار کشیدن کلافه شده بود.
_ خیلی خب، حتما. فقط ازتون... یه درخواستی دارم.
گیون انگشتای زنونه شو بین هم تاب دادو منتظر موند مرد روبروش هرچه زودتر مکالمه رو ادامه بده.
_ میشه... میشه شماره همراه آقای... بیون رو بهم بدین؟
سر گفتن اون فامیلی آشنا چند لحظه مکث کردو حس اینکه اون کلمه رو بعداز سالها و اونم تو همچین جمله ی نامتعارفی استفاده کرده بشکل ترسناکی طعم خاصی میداد.
_ خب... فکر نکنم اجازه ی همچین کاریو داشته باشم. متاسفم آقای پارک ولی ما اجازه نداریم بدون اطلاع خود معلم ها شماره شونو به بچه ها یا حتی والدینشون تحویل بدیم. میتونین بعدا با خودشون صحبت کنیدو شماره شونو بگیرین یا اگه خیلی کارتون فوریه میتونم همین الان باهاشون تماس بگیرم و صحبت کنید.
_ همین الان؟
صدای چان بالاخره بی اختیار لرزید. حتی تصور اینکه بتونه بعد از این همه مدت صدای بکهیونو توی همین دنیا و از پشت تلفن بشنوه مثل بید تنشو میلرزوندو قلبشو به وحشت مینداخت. یه جور وحشت وترس غیرقابل توصیف که بین دو نیمه ی جدا شده ی قلبش و از یکی از تیکه هاش به طرف دیگه لنگر مینداخت تا شیار عمیق بینشونو پرکنه. شاید اگه دوباره صدای بکهیونو میشنید باور کردن چیزی که دیده بود راحت تر میشد. مطمئناً چشم و گوشش همزمان نمیتونستن به ذهنش خیانت کنند.
_ میشه الان تماس بگیرین؟ خواهش میکنم.
خانم گیون که به وضوح امیدوار بود همچین درخواستیو از فرد روبروش نگیره نامحسوس لباشو بهم فشار دادو بعد بدون هیچ حرفی دفترچه تلفنی روکه زیر میز و تو یکی از کشوهاش جاسازی شده بود بیرون اورد. نگاه چان بیقرار موقع ورق زدن صفحات روی اسامی شیرجه میزدو بین کلمات دنبال اسمی میگشت که هنوز هم برای باور کردنش تردید داشت... و بالاخره پیداش کرد. بیون بکهیون. همونقدر خاص و همونقدر غیرقابل باور روی یکی از خطوط دفترچه نقش بسته بود وانگار برای چشم های حیرت زده ی چان شاخ و شونه میکشید. ارقام کنار اسم بک با انگشتای خانم گیون روی تلفن سیمی گوشه ی میز وارد میشدندو چان مدام با خودش فکر میکرد:
داره بهش زنگ میزنه...
شاید اگه ریونگ میدونست شماره ای که حالا همه منتظر وصل شدن هرچه زودتر تماسش بودنن متعلق به کیه اونطور گیج شده وسوالی صورت رنگ پریده ی پدرشو نگاه نمیکرد. مگه واقعا چه چیز هیجان انگیزی راجب یه تماس تلفنی وجود داشت؟!
_ سلام آقای بیون. من گیون هستم، مدیر مدرسه.
آقای بیون... آقای بیون... چطور ممکنه؟
چان با صورتی که بی شباهت به روح زده ها نبود لبخند کمرنگ مدیر روبروشو تماشا میکردو هرثانیه ای که برای تموم شدن توضیحاتش انتظار میکشید درست مثل سوهان روح تا عمق احساساتشو خراش میداد. حتی وقتی گوشی تلفن سمتش دراز شدو گیون ازش درخواست کرد هرچه سریعتر مکالمه ی ضروریشو شروع کنه، چند لحظه مثل مجسمه ها نگاهشو بین تلفن و زن روبروش چرخوندو قبل از اینکه صدای اون مدیر نه چندان بداخلاق رو بالا ببره مردد انگشتاشو دور گوشی حلقه کرد.
و چان باور داشت اگه قلبش قلب یه مرد سی و دوساله ی نسبتاً جوون نبود مطمئناً با شنیدن اون صدا ازتپش می ایستاد.
_ الو؟
خودش بود.
خودش بود...
حتی اگه از پشت خط نفس هم میکشید چان میتونست از نوع خاص تنفساش بکهیون بودنش رو تشخیص بده. بهرحال چانیول به حدی با اون صدای آهنگین وقشنگ آشنایی داشت که حس میکرد قسمتی از گیرنده های شنواییشو فقط و فقط روی فرکانس دوست داشتنی اون صدا تنظیم کرده. به شکل عجیبی سلول به سلول تنش اون صدا رو میشناخت وهرچقدر هم تلاش میکرد انکارش کنه، نمیتونست شنوایی خودش رو زیر سوال ببره.
مطمئناً چشم و گوشش همزمان نمیتونستن بهش خیانت کنند...
_ عام... کسی پشت خطه؟ خانم گیون به من گفتن شما یکی از والدین هستین، درسته؟ کمکی از دستم ساخته ست؟
صدای بک دوباره توی حفره ی تهی شده ی گوشش چرخید وباعث شد قلبش هم به تایید پردازش درست مغزش بیقرارانه به تپش بیافته.
خودشه...
چان حس کرد تو این لحظه توانایی هیچ کاریو نداره جز گوش دادن. جز خالی کردن مغز وگوشش از هرچیز دیگه ای غیر از اون صدا. جز ایستادن، مجسمه شدن، نفس حبس کردن... و شنیدن.
_ اممم... خانم گیون، شما اونجایین...؟
_ آقای پارک؟ چرا جوابشونو نمیدین؟
چان بالاخره نگاه خشک شده ش رو از روی میز برداشت وروی چهره ی متعجب مدیر انداخت. همه چیز واقعی بود؟ یعنی اون هم صدای بکهیونشو میشنید؟ یعنی چان دیوونه نشده بود؟
_ آقای پارک، اگه میخواین همینطور ساکت-
صدای مدیر با کوبیده شدن تلفن روی بیسش نصفه نیمه موند وبا بهت به مرد روبروش نگاه کرد که سرشو پایین انداخته بود ومثل بید میلرزید. حقیقتاً تابحال کسیو به عمرش اونقدر لرزون و بیقرار شده ندیده بود.
_ آقای پارک، شما حالتون خوبه؟
با دیدن وضعیت غیرعادی فرد روبروش لحنش رگه های ناخودآگاهی از ملایمتو گرفت و وقتی دستشو برای لمس کردن شونه ی مرد جلو برد، چان بسرعت ازش فاصله گرفت وسمت ریونگ رفت.
_ ب... بریم ریونگ.
دست پسربچه سریع بین انگشتای درشت پدرش فشرده شد و همونطور که ریونگ شگفت زده رو دنبال خودش از دفتر بیرون میکشید قبل از کوبیدن در روی هم با صدای گرفته وخشداری زمزمه کرد:
_ متاسفم...
و این آخرین چیزی بود که گیون قبل از خارج شدن اون پدر و پسر عجیب شنید.
***
گیجی... گیجی محض. شاید این تنها واژه ای بود که‌ میتونست حال فعلیشو توصیف کنه. وقتی توی ماشین نشست و به ریونگ توصیه کرد هرچه زودتر کمربندشو ببنده، براحتی متوجه گیجی متقابل پسرکشم شد. ریونگ تمام مدت رانندگی از توی آینه وسط ماشین دیدش میزد و هربار که نگاه چان مچ چشمای فضول عنکبوت کوچولوشو میگرفت هول هولکی نگاهشو می دزدید. میتونست بفهمه ریونگ هم مثل خودش از رفتار چند دقیقه پیشش سر در نمیاره و شایدم تا حدی ازش ترسیده. و وقتی بشکل معجزه آسایی بدون اصرار ریونگ برای خریدن پاستیل به خونه رسیدند این واقعیت کاملا براش جا افتاد. ریونگ واقعا ترسیده بود.
چان شک نداشت حالا حالاها نمیخواد درباره‌ی بکهیون چیزی به ریونگ بگه و همونطور که تمام این دوسال زندگی سابقشو برای پسر 6 ساله‌ش به یه راز دست نیافتنی تبدیل کرده بود، با همون دنده ادامه بده. ولی از طرفی هم میدونست اگه ریونگ یکم بیشتر از سابق پاپیچش بشه، نمیتونه اونقدراهم چفت و بست دهنشو محکم نگه داره، شایدم چفت و بست قلبشو... بهرحال ریونگ از لحاظ خونی پسر واقعی بکهیون بود و چان هرگز نمیتونست منکر این قضیه بشه. و اگه بکهیون واقعا زنده شده بود، این یعنی...
لعنت که چان حتی هنوز هم نمیخواست خودشو امیدوار کنه. یعنی یه تصویر و یه اسم و یه صدا هم برای باور کردن این واقعیت کافی نبودن؟! البته که بودن. اما چرا چان هنوز هم میترسید؟ چرا هنوز هم از اینکه دوباره به امید اجازه‌ی راه پیدا کردن به قلبشو بده وحشت داشت؟ مطمئناً اون توی این چهار سال چیزهایی رو تجربه کرده و دیده بود که به عقل هیچ بشری نمیرسید. چان آخرین بار ها و خداحافظی هایی رو چشیده بود که فقط شنیدنشون میتونست آدما رو از پا دربیاره. و با این همه رشد کرده بود، قوی شده بود، نفس کشیده و زنده مونده بود.‌ فقط و فقط برای پسر بچه ای که محور اصلی دنیاش بود. برای ریونگی که بخاطرش دست به هر کاری میزد و زمین و زمان رو تسلیمش میکرد. چان پدر شده بود، درست همونجور که خودش میخواست، درست همونجور که بکهیون میخواست...
اما حالا که بک برگشته بود همه چیز دوباره رنگ دگرگونی میگرفت. رنگ تغییر و آرامش... و شاید هم تاحد زیادی امید.
_ مادربزرگت امشب میاد اینجا. میخوای قبلش بری حموم؟
چان بالاخره سکوت طولانی شده‌ی بین خودش و ریونگ رو شکست و باعث شد پسر شیطونش که حالا بطرز عجیبی آروم گرفته بود بزرگ لبخند بزنه.
_ مامان بزرگ امشب میاد؟
چان با لبخند کم انرژی‌ای سرشو به تایید تکون دادو باعث شد جیغ پسرکش هوا بره.
_ آخجوووون! قراره کلوچه بخورییییم!
و مهم نبود چان چقدر اون روز گیج و بهم ریخته وآشفته باشه، تا وقتی که ریونگ اونطور بزرگ و خوشحال لبخند میزد امکان نداشت پدرش هم لبخند نزنه.
***
اگه طی تمام این سالها فقط یه لحظه رو میتونست به عنوان بهترین لحظاتش انتخاب کنه، اون وقتی بود که سه نفری باهم دور میز شام میشستند و غذا میخوردند. همون مواقعی که ریونگ یه بند راجب اتفاقات جدید زندگی خودش و پدرش حرف میزد وخانم پارک با علاقه به تک تک حرفای نوه ش گوش میداد. ریونگ کوچیکترین اتفاقاتو بزرگ و اغراق آمیز تعریف میکرد و جوری به داستان های بچگانه‌ش آب و تاب میداد که انگار درست از توی یه فیلم هالیوودی ابرقهرمانی درش اوردند، و البته که ریونگ عاشق فیلم های قهرمانی بود. چان هیچوقت روزایی رو فراموش نمیکرد که با شیرجه رفتن های غیر منتظره‌ی ریونگ رو بدنش و کشتی های نصفه نیمه‌ی اول صبحی بیدار میشد. عنکبوت کوچولوش با وجود هیکل ریزه میزه ش زیادی عاشق قدرت نمایی بود و تا وقتی که سه کلمه‌ی "من شکست خوردم" رو از زبون چان بیرون نمیکشید بیخیال کشتی گرفتن نمیشد. و مطمئناً چان با سخاوت و اشتیاق تمام اون سه کلمه رو ادا میکرد، جوری که انگار حقیقتاً خودشه که برنده‌ی کشتی های غیر عادلانه و پدر پسریشون میشه.
_ بعدش... بعدش منم توپو شوت کردم و از بین پاهای دروازه بان رد شد و مستقیم رفت توی گللللل!
کلمه‌ی آخرو درست مثل یه گزارشگر ورزشی فریاد کشید و چان به وضوح متوجه خروج چندتا از دونه های برنج از دهن کوچیکش شد. ریونگ داشت برای هزارمین بار گل قهرمانانه ی خودش رو توی آخرین زنگ ورزش مدرسه تعریف میکرد و چان مجبور بود برای هزارمین بار وانمود کنه از شنیدن استعداد فوتبالی پسرش هیجانزده شده.
_ اومو... پسر دوست داشتنیمون خیلی فوتبالش عالیه! مگه نه چان؟
چانیول همونطور که حین غذا خوردن کشیده شدن لپ ریونگو توسط مادرش تماشا میکرد لبخند زد.
_ البته که هست. شاید اصلا فرستادمش کلاسی چیزی.
ریونگ بعد از خلاص شدن لپش از حصار انگشتای مادربزرگش اخم غلیظی کرد و گفت:
_ تو خیلی وقته قول دادی کلاس فوتبال ثبت نامم کنی ولی هنوز نکردی!
چان با حالت نمایشی‌ای ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
_ ولی اون فقط درصورتی بود که پنج کیلو چاق تر از الانت شی.
_ یاااا ولی بعدش گفتی سه کیلو هم قبوله.
_ و تو به جاش یه کیلو چاق تر شدی. اگه بخوای با همین نیم چه استخونات بری کلاس ورزش که با یه فوت خودتو شوت میکنن تو دروازه، بچه.
چان با خونسردی قاشقو توی دهنش گذاشت و باعث شد مادرش با صدای بلند بخنده و با اعتراض سریع ریونگ مواجه بشه.
_ یاااا مامان بزرگ! آپا میخواد منو بشکه کنه. یه چیزی بهش بگو!
_ ریونگ، عزیزم، تو باید بیشتر غذا بخوری. خوب نیس اینقدر لاغر و کوچولو بمونی. دوست نداری مثل بابایی قد بکشی؟
ریونگ با حالت تخسی به حالت پرتفریح صورت پدرش نگاهی انداخت و با کنجکاوی گفت:
_ یعنی اگه منم زیاد غذا بخورم قدم اندازه‌ی بابا میشه؟
چان که همیشه وبطرز غیرقابل کنترلی دوست داشت سر به سر ریونگ بذاره لبخند زد.
_خیلیم امیدوار نشو. فوق فوقش خودتو بکشی تا دماغم قد میکشی.
خانم پارک با حالتی بین خنده و سرزنش سمت چان برگشت و ضربه ی آرومی به رونش زد.
_ آیش، این چه حرفیه! ریونگی از خودتم بلندتر میشه، مگه نه ریونگ؟
ریونگ که حسابی از حرف چانیول کفری شده بود با صدای بلندتری جواب داد:
_ آره معلومه! وقتی سه متر قد کشیدم و برای دیدنم مجبور شدی بالا رو نگاه کنی معلوم میشه کی کوتوله ست!
چان فقط با تصور یه غول سه متری که صورت ریزه میزه و کیوت ریونگ جای کله‌شه جنبش شدید خنده رو به لباش حس کرد ولی با جمع کردن لپ هاش جلوی قهقهه‌شو گرفت و به جاش گفت:
_ خواهیم دید، بچه عنکبوت. باید نشونم بدی تو یه ماه آینده چند کیلو وزن اضافه میکنی.
***
چان بعد از بدرقه‌ی مادرش به سمت در و خداحافظی همیشگیشون، همراه ریونگ به دستشویی رفت تا قبل از خواب دندوناشونو مسواک بزنن. همونطور که برای بهتر شدن دید ریونگ توی آینه زیر پاش چارپایه گذاشته بود از آینه به حالت خشن و شلخته‌ی پسرکش موقع مسواک زدن لبخند زد و با اشاره‌ی دستش ازش خواست آرومتر مسواک بزنه. ریونگ همونطور خوابالود توی لباس خواب های توپ توپیش سمت اتاقش میرفت و چانیول هم برای شب بخیر گفتن بهش دنبالش میکرد. اتاق ریونگ مثل همیشه حال و هوای انرژی دهنده‌ی خودش رو داشت و چان جدا نمیفهمید ریونگ چطور میتونه با وجود بهم ریختگی زیاد وسایلاش وسط اتاق و پوسترها و برچسب های ریز و درشت فوتبالی ای که رو در و دیوار چسبیده بودند خواب آرومی داشته باشه. با این حال لبه‌ی تخت پسربچه نشست و همونطور که توپ شیطونک کنار بالشتشو پایین پرت میکرد بی هوا کنارش دراز کشید.
_ یا آپااا تو خیلی گنده ای رو تختم جا نمیشی!
ریونگ که بخاطر بدن چان تقریبا به دیوار گوشه‌ی تخش چسبیده بود اعتراض کرد و طولی نکشید که بازوی چان زیر گردنش جا گرفت.
_ فقط چند دقیقا اینجوری بمونیم، باشه؟
لحن پدرش بشکل عجیبی مظلوم شده بود و این چیزی نبود که ریونگ زیاد از بابای قوی و شوخ طبعش ببینه. پس بی هیچ حرف دیگه ای خودشو روی بازوی سفت چان جابجا کرد و یکم سرشو جلوتر اورد، جوری که صورتاشون مستقیما روبروی هم بشه و نگاه چان روی پوست صورتش با دقت حرکت کنه. ریونگ بی حواس دستشو جلو برد و مشغول ور رفتن با دکمه‌های پیرهن پدرش شد که از وقتی رسیده بودند عوضش نکرده بود و همزمان موضوعی که به ذهنش رسیدو به زبون اورد.
_ یادم نرفته برام پاستیل نخریدیا.
نگاهش طلبکارانه روی صورت پدرش برگشت و باعث نقش بستن کوتاه یه لبخند شد.
_ ببخشید، وروجک. فردا برات میگیرم.
واقعیتش ریونگ انتظار این جوابو نداشت و تصوراتش اینطور بود که چانیول دوباره سربه سرش بذاره (همونطور که همیشه میذاشت) ولی بنظر میرسید روحیه‌ی کرم ریز و بدجنس باباش برای مدتی غیرفعال شده بود و جاشو به یه پدر آروم ومتین داده بود.
_ باشه قول دادیا. من فقط بخاطر حرف تو دوست پیدا کردم پس توهم باید کلی پاستیل برام بخری، خب؟
_ هرچی عالیجناب دستور بدن.
چان آهسته زمزمه کرد و جلو اومد تا پیشونی ریونگو ببوسه. ذهنش هنوز هم ناآروم و پرتلاطم بود ولی با این حال کنار ریونگ منظم تر میشد.
_ تو خیلی شبیه‌ شی، ریونگ.
آهسته زمزمه کرد و توی چشمای پسرکش زل زد. اون تیله های کنجکاو و پاپی مانند...
_ شبیه مامانم؟
ریونگ مظلومانه پرسید وباعث شد چان ابروهاشو به نشونه ی نه بالا بندازه.
_ نه شبیه بابات.
_ ولی من اصلا شبیه تو نیستم.
ریونگ با لبای آویزون جواب دادو لبخند چان پررنگ تر از قبل شد.
_ نه نیستی.
و چونه‌ شو آهسته روی سر ریونگ گذاشت و عطر شامپو بچه رو از بین تارموهاش بیرون کشید.

•𝑫𝒓𝒆𝒂𝒎 𝒂𝒃𝒐𝒖𝒕 𝒎𝒆༄Donde viven las historias. Descúbrelo ahora