" for your eyes only, I'll show you my heart. "
درد، آسیب دیدگی. این دوتا حس های قویی هستن که میتونن انسانو وادار به انجام کارای بدی بکنن -- حتی قتل. تمام این سالها ایتن یادگرفته بود که با این احساس ها زندگی کنه، اینها بهش کمک کردن زنده بمونه. رحم یا بخشش چیزی نیست که اون بلد باشه، الکساندر همیشه بهش میگفت به کارهاش فکر نکنه وقتی که کسیو میکشه. هرچه زودتر انجام بده بهتره.
اگه باید بکشی، بکش. اینا جملاتی بودن که اون مرد بهش گفت وقتی تصمیم گرفت پیش خودش نگهش داره. و ایتن بهش گوش کرد.
ایتن همیشه گوش میکرد.
ولی کی بهش گوش داد وقتی عمیقا نیاز به یکی نیاز داشت؟
هیچکس.وقتی که نینا، کسی که عاشقش بود مرد هیچکس به اندازه کافی اهمیت نداد تا ازش بپرسه چه حسی داری یا چقدر قلبش شکست وقتی دوست دخترشو مرده و بی جون روی زمین دید. الکساندر فقط به رابطش اهمیت میداد و هری ، دوست قدیمیش و برادر اون، فقط به انتقام اهمیت میداد. پس ایتن هیچی نگفت، اون همه چیزو توی خودش ریخت و تظاهر کرد که حالش خوبه.
اما چطور میتونه خوب باشه؟ دونستن اینکه کسی که تو بیشتر از همه دوسش داشتی خودشو کشته چون این براش خیلی زیاد بوده. اون پسر نمیتونه اینو بفهمه، حتی بعد خوندن اخرین نامش، هنوز نمیتونه اینو بفهمه. هیچ چیزی براش روشن نشده و اون هنوز به الکساندر گوش میده و حرکت میکنه.
این دلیلیه که اون هنوز تا امروز داره این کارو انجام میده، اون گوش میداد و اطاعت میکرد از هر چیزی که الکساندر میخاست بدون هیچ سوالی. البته انگار که هیچ انتخاب دیگه ای نداره، الکساندر از زندگی طولانی توی زندان نجاتش داد و یه جورایی حالا صاحبشه. همینطور اون میدونه هرکاری که الکساندر میکنه، بهترین کار ممکنه، اون به انتقامش فکر میکنه و ایتن هم به فکرش احترام میذاره.
حالا، اما، اون پسر به جایی رسیده که خیلی به حرفای الکساندر مطمعن نیست. اون یه چیزیو ازش مخفی کرده و ایتن هیچوقت دوست نداره که از چیزی خبر نداشته باشه. الکساندر قابلیت هاشو زمان بندی کرده بود و قدرتش رو بالاتر برده بود.
ایتن فکراشو کنار زد و قفل در زیرزمین رو باز کرد. اروم از پله ها پایین رفت، صدای چوب که از پله ها بلند میشد هر بار که پاشو روش میذاشت تنها صدای اونجا رو ایجاد میکرد. لامپی که از سقف اویزون بود با وجود کم نور بودنش باعث شده بود اون بتونه تشخیص بده داره کجا میره.
به اخرین پله رسید و اطرافش رو نگاه کرد و چشماشو چرخوند. دنبال پسر بلوندی میگشت که از هری اطلاعات داشت و پیداش کرده بود، روی زمین دراز کشیده بود و سرش پایین بود و دستاش دور پاهاش بود. اون تقریبا از دیدنش توی این وضعیت ناراحت شد-- تقریبا.
YOU ARE READING
Nude
Fanfiction" تو چشمای فرشته گونه اش ذره ای از شیطان وجود داره " (Harry Styles AU) [ Persian Translation ] © 2014 Qveendom. All Rights Reserved Translated By : @Rose_1989