" من فهمیدم که تا وقتی که شب تموم میشه، خواب دوست من نیست."
[ از دید انجل ]
" تو جواب میخای؟ چی میخای بدونی هری؟ هیچ چیز بیشتری برای گفتن نیست." من بهش گفتمو از گوشه اتاق بهش نگاه کردم. تاریک بود ولی هنوز میتونستم صورتش رو ببینم و تکون خوردن فکش رو فهمیدم وقتی که حرفامو بهش زدم. من نفس کشیدم، دستامو به کمرم زدمو منتظر موندم تا حرف بزنه. من میدونم نمیتونم جوابی که میخادو بهش بدم و نمیتونم درباره فکرای توی سر الکساندر حرفی بزنم. من ترسیده بودم. اون تهدید کرد که زینو ساندرا رو میکشه و این کارو بدون هیچ دو دلیی انجام میده اگه من اونو لو بدم یا چیزی به هری بگم. واقعا نمیخاستم چیزیو ازش پنهان کنم، یا از کسی پنهان کنم، ولی انتخاب دیگه ای نداشتم.
" راستش چیزای زیادی هست که ما باید بگیم. من از این خسته شدم. هیچ رازی نباشه، انجلینا، وقت گفتن حقیقته. من کاملا باتو رو راست نبودم و مطمعنم توام با من روراست نبودی." اون گفتو به پیانو پشت سرش تکیه داد و دست به سینه شد. صورتش جدی و سخت بود ولی چشماش.... اون دردو از چشماش پاک کرده بود، هنه احساساتشو پاک کرده بود. اون شکسته بود، مثل من.
" هری، ما قبلانم این کارو کردیم. جواب نداده. ما باهم نمیتونیم روراست باشیم. ما همیشه با دعوا تمومش میکنیم." من جواب دادم و سرمو تکون دادم.
"من چیز زیادی نخاستم انجلینا. من کسیو از دست دادم که برام خیلی معنا داشت اونم بدون هیچ دلیل کوفتیی و ما جفتمون میدونیم که این فقط یه دزدی نبوده. گوش کن، قراره اینطور پیش بره. من هر چیزی که از پدرو مادرت میدونمو بهت میگم و تو به من میگی الکساندر دقیقا چی میخاست امروز توی مراسم."
اون روی صندلی پیانو نشست و آرنجشو روی زانوهاش گذاشت و با استرس با انگشترای دور انگشتاش بازی کرد. من برای مدت زیادی بهش خیره نگاه کردمو داشتم با خودم میجنگیدم که چیکار باید بکنم. پشنهادش کنجکاو کننده بود و من به حقیقت نیاز داشتم. من میخاستم بدونم چه اتفاقی اونشب افتاد و چرا پدرومادرم مردن.
من لبمو گاز گرفتم و سمت اون حرکت کردم و روی صندلی با فاصله کمی از اون نشستم. قسمتی از موهامو پشت گوشم انداختم قبل از اینکه چشمام با نگرانی هری رو نگاه کرد. من میخاستم دروغ بهش بگم تا به جوابی که کل زندگیم دنبالش بودم برسم.
بهش فکر نکن. این مهم تره.
" باشه، ولی من خیلی نمیدونم که چقدر الکساندر رو راست بوده. نمیدونم چه نقشه ای کشیده. اگه اون کسی باشه که اگنسو کشته، خودتم میدونی، من مطمعن نیستم که چرا اون این کارو کرد. چرا باید به تو یا افراد نزدیک تو صدمه بزنه؟" من ازش پرسیدمو یه اخم روی صورتم شکل گرفت. هری نفس عمیقی کشیدو چشماش به زمین دوخته شد.
" منو الکساندر گذشته داریم. وقتی من شونزده سالم بود، من توی موقعیت خیلی سختی از زندگیم بودم. من فقط میدونستم که من به فرزند خوندگی گرفته شدم و اینکه همه چیز تو زندگیم دروغ بوده. من عصبانی و گیج بودم، نیاز به یه دوست داشتم و اون دوست ایتن بود." اون توضیح داد.
YOU ARE READING
Nude
Fanfiction" تو چشمای فرشته گونه اش ذره ای از شیطان وجود داره " (Harry Styles AU) [ Persian Translation ] © 2014 Qveendom. All Rights Reserved Translated By : @Rose_1989