Chapter 33

445 39 7
                                    

"شاید من دروغ گفتم وقتی گفتم حالم خوبه."


[ از دید انجل ]

بیب......بیب

"تقصیر تو بود."

بیب....بیب

"چطوری تقصیر منه؟"

"تو بهش اون مواد لعنتی رو دادی!" صدای اول دوباره حرف زد. صدای یه زن بود و به نظر آشنا میومد ولی من نمیتونستم تشخیص بدم که دقیقا کیه.

"من فکر نمیکردم همه چیز اینطوری بشه. همینطور، تو خوب میدونی که این فقط به خاطر مواد نیست که به این روز افتاده. اون به طرز فاکیی سرشو کوبوند به دیوار." نفر دوم توضیح داد، وصداشو یکم بالا برد. صدای یه پسر بود. میدونم کیه، اون مته.

من فقط میتونستم صداشونو بشنوم نمیتونستم ببینمشون. همه چیز سیاه بود، تاریکی منو محاصره کرده بود و من مضطرب بودم . چه اتفاقی برام افتاده؟ کجام؟

بیب...بیب

اون صدای آزاردهنده چیه؟ من سعی کردم دهنمو باز کنمو حرف بزنم، ولی دوباره هیچی.

سرم خیلی درد میکرد، حس میکردم یه نفر چندین بار به سرم ضربه زده. دردش تقریبا غیر قابل تحمل بود. همینطور، دهنم خشک بود. اب میخاستم .

"فاک مت. فاک بهش. ما هردوتامون گند زدیم. اگه این یا یکی دیگه به پلیس حرف بزنه، این بار ماهیچ جوره نمیتونیم فرار کنیم. واقعا که خوش شانسیم."

هایلی بود. اونا اینجا چیکار میکنن؟

درباره چی حرف میزنن؟ دیگه نمیتونم اینجوری بمونم. باید بلند شم.

بدنم رو روی تخت سفت تکون دادم و درد توی بدنم دوید و من یه نفس عمیق کشیدم، بلاخره تونستم چشمامو باز کنم. اولش سر گیجه داشتم و نمیتونستم درست ببینم و بعد از یکم پلک زدن همه چیز واضح شد.

من توی اتاق بیمارستان بودم، دیوار های سفید یکدست و بوی ضدعفونی کننده اینو بهم بفموند. چشمام اطراف اتاق کوچیکو دید زدن و روی مت و هایلی که کنار در بودن وایستادن. بعد، چشمام چرخید روی دستام و بالا سمت سینم که چند تا چیز با سیم بهم بود که به مانیتوری که ضربان قلبو نشون میداد و کنار تخت بود وصل بودن.

چه اتفاقی برام افتاده بود؟

من خیلی نمیتونم چیزی از شب گذشته به یاد بیارم، فقط اینکه من توی پارتی بودم و فک کنم بعدش پلیس اومد. اتفاقایی که بینشون افتاد برام تار بود. چرا هایلی درباره مواد حرف میزد؟ من هیچی نکشیدم..... فک کنم.

"هایلی. مت." من سعی کردم صدام برسه بهشون. سرهاشون همزمان به سمت من چرخید و من تونستم چشمای گرد اونا بخاطر سورپرایز و وحشت رو ببینم.

"خدارو شکر تو بلاخره به هوش اومدی." هایلی با هیجان گفت و اومد سمت من و من سعی کردم از ارنجم کمک بگیرم تا بشینم، ولی انگار هیچی حس نمیکردم. دستام میلرزید و من روی تخت افتادم.

NudeWhere stories live. Discover now