از وقتی اشنا شدیم ، تو دلیل سرگیجمی.
من وارد باغ پشتی شدم و روی چمن های تازه کوتاه شده ایستادم و با یه نفس عمیق ،هوای تازه رو وارد ریه هام کردم.
موزیک و صدای مردمی که داخل مهمونی حرف میزدن کم کم محو شد و باعث شد من یکم اروم شم. بیرون اندازه داخل شلوغ نبود . درواقع تقریبا خالی بود، من فقط یه گروه مرد رو اون طرف میدیدم و دوتا خانوم که درمقابل من ایستاده بودن. من باگوشه لباسم با استرس بازی کردم و سرم رو بالا گرفتم تابه اسمون نگاه کنم که ابی تیره بود وبا ستاره های کوچولو پرشده بود.من هنوز نفهمیدم دقیقا چه اتفاقی اونجا افتاد.
اول پاول ازم راجب به کارم پرسید و من کاملا پیچوندم و شروع به لرزیدن از ترس کردم .من کاملا رنگم پرید و وحشت زده شدم، من برای این پیشبینی نکرده بودم . من نمیخام هیچکودوم از اونا بفهمن هری منو از کجا اوورده، ولی فک میکنم یکم میدونن طوری که بیانکا به من نگاه کرد وقتی باهام صحبت میکرد و ازم خاست که جواب بدم خیلی بد و لبریز از اسیب بود و من نتونستم بفهمم چرا. من هیچ کاری بااون (بیانکا)نکردم که لایق نگاهای اونطوریش باشم. من دوست ندارم هری رو ازش بدزدم اونا هیچوقت درجریان نبودن و اون چیزی که من دیدم مثل این بود که اونو طوری نگه داشته بود که میخاست نره پس چه چیزی تغییر کرده؟هری با یه دختر جدید ظاهر شده و اون به زودی بهش علاقه پیدا میکنه؟هری کسیه که به راحتی به کسی توجه نمیکنه .اون از یه زن استفاده میکنه و وقتی کارش تموم شد، بجاش یکی دیگه رو میاره. این فقط مثل یه بازیه براش و یا شاید اون فقط خیلی میترسه. اون میترسه به خودش اجازه بده چیز بیشتری احساس کنه ، پس این دیوارای بلند رو دور خودش میسازه تا همه رو از خودش دور کنه.اما من میدونم، میتونم اینو توی چشماش ببینم حتی فکر میکنم اون اشکاشو قایم میکنه... اون درواقع گریه میکنه. اون از خواهرش خیلی مراقبت کرد و این باعث شده خیلی بد اسیب ببینه وقتی خواهرش مرده، پس حالا اون میترسه که اون اشتباه رو دوباره تکرار کنه.
بعضی وقتا دلم میخاد فک کنم که اون خیلی خیلی کم از منم مراقبت میکنه. طوری که اون خیلی زود به من نگاه میکنه و طوری که اون منو بغل کرد وقتی رقصیدیم ، باعث شد که من اونو باور کنم. اون سرد نبود یا فاصله نگرفت. من هنوزم میتونم لمس کردناش رو حس کنم و من واقعا هیچ چیزیو بیشتر از این نمیخام که برگردم تو و خودمو بین بازو هاش جا بدم (بغلش کنه)به جای اینکه اینجا توی سرما وایستم اما من نمیتونم چون اگه این کارو بکنم، کارم برای همیشه ساختس. اون به زیر پوست من نفوذ کرده و من هر کاری کردم که این اتفاق نیوفته ولی من نمیتونم اونو تکون بدم( منظورش اینه که نمیتونه از وجودش بیرون بیارتش) اون برای من خوب نیست و من باید ازش فاصله بگیرم ولی این کار اصلا اسون نیست.
وقتی که اون گفت که هیچ چیزی به بیانکا نگفته ، من اونو باور کردم چون اون مستقیما توی چشمام نگاه کرد و نگاهش هیچ چیزیو نشون نداد اما صادقانه بود. این اولین باری بود که من همچین چیزیو توی چشمای ینفر میدیدم ، هری دروغ نمیگفت، اون حقیقت رو میگفت. برای اولین بار یه نفر راست گفت.
YOU ARE READING
Nude
Fanfiction" تو چشمای فرشته گونه اش ذره ای از شیطان وجود داره " (Harry Styles AU) [ Persian Translation ] © 2014 Qveendom. All Rights Reserved Translated By : @Rose_1989