Chapter 27

1.6K 130 60
                                    

"ناراحت کننده ترین چیز در مورد خیانت اینه که هیچوقت از طرف دشمنات نیست."

الکساندر هیچوقت آدمی نبود که زود تسلیم شه ، هر چی میخواست رو بدست میاورد و اگه بدست نمیاورد میکشت. کشتن انسان های معصوم براش یه عادت شده بود و از قدرتی که بهش میداد لذت میبرد و احساس قدرتمندی میکرد ، اون عاشق نگاه های قربانی ها بود و طوری که التماس بخشش میکردن .

الکساندر همچنین مرد فریبنده و خوشتیپی بود. با چشمای آبی و موهای مشکی و خط فک زیبا و بدنی خوب. اون همیشه توجه زن هارو به خودش جلب میکرد. اون اصلا به زنی التماس نمیکرد ، اونها بودن که به یه نگاه کوتاهش التماس میکردن. همه ی اونها الکساندر رو دوست داشتن. السکاندر هِیل (Alexander Hale) فقط دو تا زن رو دوست داشت که هر دو قلب سردشو شکستن و باعث شدن که هیولایی که امروز هست به وجود بیاد. این درسته وقتی میگن یه زن میتونه مردو عوض کنه

پائولینا کاکس (Paulina Cox) اولین عشقش بود و بیشترین صدمه رو بهش زد بلکه چون قبلا قلبش واقعا نشکسته بود. وقتی که الکساندر برای اولین بار اونو دید بیست سالش بود ، اون با پدرش توی یه خونه ی کثیف و کوچیک زندگی میکرد برعکس الکساندر. اون ازش ۳ سال کوچیک‌ تر بود و زیباترین دختری که تا حالا الکساندر دیده بود.

اون چشمای سبز داشت که وقتی نور خورشید بهشون میتابید آبی دیده میشدن. بینی کوچیکی داشت و لب هاش که به شکل قلب بودن همیشه بسیار صورتی دیده میشد . موهای قهوه ایش بلند و حالت دار بود که تا کمرش میرسید. اون هیکل کوچیکی داشت ولی السکاندر خوشش میومد . طوری که اون روی نوک پنجه هاش می ایستاد تا اونو ببوسه و طوری که السکاندر اونو تو دستاش میگرفت و به دورش میچرخوند همیشه لبخندی رو روی صورتش به وجود میاورد. اون عالی بود ، به اندازه ای عالی که واقعی باشه.

بعد دو سال که مخفیانه باهم بودن به خاطر پدرش اون یهویی غیب شد. یک شب که السکاندر توی خیابونا در حال مستی راه میرفت چشماش روی یه آدم کوچک که با چند تا دختر دیگه داخل ساختمانی ایستاده بود فرود اومد. حتی توی حالت مستی که الکساندر بود میتونست بفهمه اون پائولیناس ، پائولینای اون.

الکساندر از پنجره ساختمان قدیمی با کنجکاوی به داخل نگاه کرد. وقتی تابلوی روی در رو خوند و مدل لباس پوشیدن دخترا رو دید فهمید واقعا چه چیزی داره اتفاق میوفته. پائولیناش داشت بدنشو برای پول واسه مردا میفروخت. اون میتونست براش پول ، عشق ، شادی بده. اون میتونست براش ماهو بده اگه میخواست ولی به جای خواستن از الکساندر اون تصمیم به این کار گرفته بود.

اون شب همیشه تو ذهن الکسنادر موند ، خیلی عصبانی بود و احساس کسی رو میکرد که بهش خیانت شده و قلبش شکسته بود. اون حالاعم تعجب و خجالت رو توی چشای سبز اون یادشه وقتی به داخل ساختمان رفت و اونو برای یه شب واس خودش برداشت. الکساندر اونو به خونش برد و روش داد کشید اونقدر بلند داد میکشید که همسایه ها میتونستن بشنون ولی پائولینا اصلا حرفی نزد حتی عذرخواهی نکرد.

NudeWhere stories live. Discover now