┫Chapter 6┣

2.2K 456 58
                                    

حجم اطلاعاتی که ناگهان به ذهنش وارد شده بود زیادی به نظر می‌رسید و امگا با نگاهی مبهوت شده به گردنبندی چشم دوخته بود که انگار به اغما بردتش. همه چیز در اطراف بکهیون در سایه‌ای از ابهام فرو رفته و در قرمزیِ یاقوت سرخ شده، گم شده بود!

"دست‌های مشت شده و کوچولوش رو به یقه‌ی آلفا رسوند و دمِ عمیقی گرفت‌. لب‌های براق و نرمش می‌لرزیدن و آلفا بار دیگه بینی‌اش رو به گردن نرمش کشوند و بارها و بارها بوییدش. لب‌هاش رو به گردن امگاش چسبوند و زیر لب با صدایی سنگین شده که کل وجود بکهیون رو به آتش می‌کشید نجوا کرد:

- هر بار که می‌بینمت بیشتر از قبل خواستنی میشی کوچولوی اغواگر!

امگا در آغوش آلفاش لرزید و به خاطر سستی‌ای که تمام وجودش رو احاطه کرده بود، مشتش باز شد و لب‌هاش رو باز کرد، صدای ظریفی از میون لب‌های خواستنی‌اش خارج شد و پلک‌های چانیول از شدت خواستن امگای زیباش روی هم افتادن. اون آوای داغ و مخملی می‌تونست به راحتی دیوانه‌اش کنه:

-چانیول...! "

بکهیون هینی گفت و دست‌هاش رو محکم روی لب‌هاش کشید. داغ بودن و حتی این داغی رو روی گردنش هم حس می‌کرد، انگار که قبلا این صحنه رو حس کرده، یک دژاوو با حسی که وحشتناک آشنا میزد. تکرار دوباره‌ای که انگار همین چند ثانیه قبل، دوباره و کاملا واقعی تجربه‌اش کرده بود. همون حس، همون کشش و همون غریزه‌ای که هر بار با دیدن چانیول، سرتاسر وجودش رو احاطه میکرد... بکهیون با دست‌هایی لرزان، اون شی گرانبها رو میون انگشت‌هاش گرفت و با تنی ضعیف و گرفته زمزمه کرد:

- خدای من... اینجا چه خبره؟! چه خبره...؟ این... این همون گذشته‌ای بود که فراموشش کردم؟!

دور و برش به همون سرعت که توی هاله‌ای از ابهام فرو رفته بود، به حالت عادی برگشت و بکهیون از شدت متعجب و مبهوت بودن هیچ حرفی نداشت که بزنه. جملات یوگی در ذهنش چرخ می‌خورد و بکهیون به سختی نالید:

- روی الانم تمرکز کنم و بذارم چانیول عاشقم شه؟! چطور میتونم به زندگی عادیم برگردم وقتی تو غیرعادی‌ترین مرحله از زندگیم قرار گرفتم؟ دارم دیوونه میشم خدایا!

می‌تونست بشینه و ساعت‌ها به این موضوع فکر کنه، فکر کنه و فکر کنه و انقدر فکر کنه که به دیوونگی برسه اما یک حسی مدام بهش گوشزد می‌کرد که جلو برو، به مسیری که روبروته چشم بدوز و سعی کن قلب چانیول رو به دست بیاری. بی‌توجه به گذشته و اتفاقاتی که افتاده، جلو برو و سرنوشتت رو با آلفایی که آرزوش رو داشتی تغییر بده. تو سزاوار عشق و خوشبختی هستی؛ فقط همه چیز رو رها کن و بذار زمان درستش کنه...

بکهیون نمی‌تونست به گذشته برگرده و به روزهای بدون چانیول فکر کنه. اون فقط می‌خواست همه چیز در مورد اون گردنبند رو فراموش کنه و مثل قایقی که گم شده و مسیرش مشخص نیست، با جریان آب پیش بره و بالاخره به نتیجه‌ی درستی برسه. بکهیون بودن بدون چانیول رو نمیخواست، امگا این حس آشنای ناآشنا رو از صمیم قلب می‌خواست.

" UNTOLD " [Complete]Where stories live. Discover now