جیمین با تعجب به مچ دست جونگکوک چنگ زد و با نگاهی محتاطانه دور و اطراف رو میپایید:
- مطمئنی؟ واقعا مطمئنی؟ کوک این کارت دیوونگیِ محضه!
جونگکوک با تمسخر نیشخندی زد و نگاهی تاسفآمیز به سر تا پای دوستش انداخت. واسه یه ثانیه هم شک نداشت:
- تو چهرهی من شک و شبههای میبینی؟ برای چی نباید همچین کاری کنم؟
- باور کن عقلت سر جاش نیست وگرنه اگه بود این حماقتو نمیکردی. هیچ میدونی اگه بفهمه چی میشه؟!
- باید چی بشه که تا حالا نشده؟
- بدبخت میشی پابویا! مثل احمقا باید دور سرت بچرخی و هی بزنی تو سرت برای حماقتی که داری میکنی!
جیمین داشت تمام تلاشش رو میکرد تا دوست احمقش رو منصرف کنه ولی هیچ راهی نبود. ظاهرا قرار بود یه تصادفِ کاملا برنامهریزی شده زندگیش رو به گند بکشونه!
آهی کشید و با مظلومیت و چشمهای کیوتش پلک زد و نالید:
- میتونی به این چشمای مظلومم و این چهرهی کیوتم نه بگی؟ اصلا دلت میاد دست رد به سینهی بهترین دوستت بزنی؟!
جونگکوک پوفی کرد و با چشمهای کلافه نگاهش کرد. کف دستش رو روی چهرهی جیمین گذاشت و با یه حرکت به عقب هولش داد:
- خودتو بندازی کف زمین و مثل ماهی تازه از آب بیرون اومده هم بال بال بزنی من کار خودمو میکنم، پس انقدر بولشیت نگو دوست عزیزم! میبینی که اعصابم چقدر خرابه!
جیمین چشمهاش رو ریز کرد و به چهرهی درهم جونگکوک خیره شد:
- فکر میکنی اینطوری بهتر میشی احمق؟! تازه اگه شانس بیاریم و یونگی نفهمه. تهیونگ و یونگی بیست و چهاری تو باسن همن!
سرش رو روی میز گذاشت و با چشمهای به ظاهر اشکی گفت:
- تازه میدونی چقدر منو توی دردسر میندازی؟! ببینم نکنه تو به جای دوست دشمنمی خودم خبر ندارم؟! لطفا لطفا لطفا بیخیال شو حداقل اگه خودت برات مهم نیستی من که برات مهمم، ها؟!
بعد با کیوتیِ تمام لبهاش رو غنچه کرد و جونگکوک با نگاهی منزجر، مشتش رو به کتف امگای بامزه کوبوند و صدای اعتراضش رو بلند کرد:
- یـــــــــــــا!!
- خفه شو حرومزاده. اگه تو برام مهم نبودی که هیچوقت اینکارو نمیکردم. میتونیم با یه تیر دو نشون بزنیم، اینطوری بهش فکر کن که شاید بعدش یونگی هم یکم بهت توجه نشون داد و خدا رو چه دیدی شاید عاشقت شد و دیگه خبری از ضایع کردنت اونم جلوی دوستات نباشه! به جنبهی خوبش هم فکر کن. شاید واقعا کارساز بود و یه فایدهای داشت!
- با این زندگی فاکدآپی که داریم و همیشه داره انگشت فاکشو با خشکترین حالت ممکنش تو کون ما میکنه و بعدش با دیک عظیمش به فاکمون میده خوش بین باشم؟! مثل این میمونه که دارم توی لجن بدبختیها غرق میشم و فقط نوک انگشتام مشخصه ولی بازم امیدوار باشم یه احمقی که از خودم بی مغز تره بیاد منو از تو اون منجلاب بکشه بیرون! در همین حد از زندگی ناامیدم.
ESTÁS LEYENDO
" UNTOLD " [Complete]
Fanfic•¬کاپل: چانبک | ویکوک •¬ژانر: امگاورس | فلاف | اسمات | عاشقانه •¬خلاصه: فارغ از تمام پیچیدگیها و سختیهای زندگی، اون بیون بکهیون بود؛ امگای زیبایی که مدتهای طولانی در روزمرگیهای پر از آشفتگیاش، به دنبال آلفایی میگشت که با تمام وجود بهش عشق ب...